در زمان طالبان با دزدی اریکین بدون تیل رسوا شدم

ساره ترگان
در زمان طالبان با دزدی اریکین بدون تیل رسوا شدم

آن روزها که طالبان به شهر غزنی رسیدند و حکمرانی خود شان را آغاز کردند، دیگر شب‌ها هیچ خانه‌ای در غزنی را نمی‌توانستی پیدا کنی که نوری در آن دیده شود و همه خانه‌ها خالی از روشنایی و پُر از تاریکی بود. اهالی غزنی، شب‌ها را در ترسی مخوف از یورش طالبان به خانه‌ی شان روز می‌کردند.

تاریکی خانه‌های اهالی غزنی در آن زمان برای مردم دشواری‌های بسیار با خود آورده بود و آن خانواده‌هایی که کودکان شان شوق درس خواندن داشتند، در مشکلات بیشتری غرق بودند.

خانواده‌ی احمد که آن زمان خانواده‌ی چهار نفری بود و پدر شان را طالبان با خود برده بود، یکی از هزاران خانواده‌‌ای بود که شب‌های غزنی را در تاریکی سپری می‌کردند.

احمد که آن زمان کودک یازده‌ساله بود و به صورت پنهانی مکتب می‌رفت تا درس بخواند، از آن شب‌های تاریکی که ارمغان طالبان بود، این چنین روایت می‌کند:

«مادرم چند  چراغ تیلی دستی «موشک» ساخته بود و نور کمی داشتند که تنها می‌توانست اطرافش را محدوده‌ی کمی روشن کند و آن شب هم آخرین چراغ دست‌ساز مادرم، آخرین رمق‌های خود را سوسو می‌زد و دو خواهر کوچک‌ترم نیز اطرافش به بازی مشغول بودند؛ اما من باید مشق‌هایم را تمرین می‌کردم و در آن نور کم هیچ خطی از کتاب را نمی‌توانستم ببینم. ناچار شدم دل به خطر بزنم و از خانه بیرون شوم.»

کوچه‌ها تاریک‌تر از  خانه‌های غزنی بود؛ اما احمد به دنبال یک وسیله‌ی روشنایی، باید این تاریکی را کنار می‌زد و از دل این کوچه و بازار تاریک، می‌توانست روشنایی‌ای را به خانه ببرد تا بتواند مشق‌های خود را تمرین کند و بنویسد.

او می‌دانست این وقت  تاریکی که نزدیک نماز شام بود همه، دکان‌های بازار شان خالی از دکاندار است و طالبان همه دکانداران و هر کسی که در سرک یافت می‌شد را به زور روانه‌ی مسجد کرده اند تا بروند و نماز بخوانند. اگر یکی از افراد طالبان احمد را در آن وقت شب می‌دید، حتما او را با شلاق زدن روانه‌ی مسجد می‌کرد و باید می‌رفت که نماز بخواند.

احمد می‌گوید: «خیلی آهسته و احتیاط کرده از پیش دکان‌ها رد می‌شدم تا طالبی من را نبیند و هم نگاه‌های دقیق‌ترم به داخل دکان‌ها بود. من می‌دانستم این کارم دزدی است و اگر طالبان من را به جرم دزدی می‌گرفتند، جزای سختی در انتظارم خواهد بود و یا حتا من را می‌کشتند؛ اما آن زمان کودک بودم و شوق خواندن درس‌هایم بر ترس جزای طالبان غلبه کرده بود. در نهایت بعد از جستجوی زیاد در یک دکان چراغ دستی و چراغ تیلی نظرم را به خود جلب کرد.»

او چراغ تیلی یا اریکین را برای دزدیدن انتخاب می‌کند؛ چون روشنی اریکین نسبت به چراغ بیشتر بود.

 با دزدیدن اریکین تپش‌های قلب احمد دو چند می‌شود. ترس از طالبان و شوق داشتن چراغ، حس گنگ و نامطلوبی را برای این پسر جوان رقم می‌زند. اریکین براق را در دل تاریکی چرخ می‌دهد ناگهان متوجه می‌شود که اریکین بدون تیل هیچ است .

با آن که مردم کم کم از مسجد به سوی دکان‌های شان می‌آمدند، احمد دست به کار می‌شود؛ اریکین را به یکی از بیلر‌های تیل فروش فرو می‌برد تا پُر شود در همین وقت طالبی از راه می‌رسد و با زدن شلاق به دستان احمد، مانع دزدیدن تیل می‌شود.

احمد می‌گوید: «آن شب طالبان مرا زده و کشان کشان به قرارگاه شان بردند و چند تای شان جمع شده بودند تا تصمیم مجازات مرا بگیرند. یکی می‌گفت که باید دستش قطع شود، دیگرش می‌گفت جرمش کم است باید به این پسر درس عبرت بدهیم تا دیگر جرأت دزدی نکند. خیلی ترسیده بودم و به خودم لعنت می‌کردم؛ اما فایده نداشت شب را دست و پا بسته گذراندم.»

با سر زدن آفتاب ،چند نفر طالب آمدند او را وسط بازار بردند با ذغال صورتش را سیاه کردند، بالای خر سوار کردند و میان به بازار گشتاندند و می‌گفتند این پسر را در حال دزدی دستگیر کردند. بعضی‌ها می‌خندیدند و بعضی‌ها به سوی او سنگ پرتاب می‌کردند.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم