کاش آموزش‌ طالبان را قبول نمی‌کردم

ساره ترگان
کاش آموزش‌ طالبان را قبول نمی‌کردم

«بارها پسرم ترسان و هراسان از مکتب به خانه می‌آمد و لنگی خاک‌آلودش را از کاه‌دان گرفته به سر بسته و دوباره دوان دوان به سوی مکتب می‌رفت.»

این گفته‌های پیر مردی است که زمان طالبان در یکی از ولسوالی‌های غزنی، منحیث صفاکار کار کرده است و موضوع لنگی بستن پسرش همیشه برایش سوال‌برانگیز بوده است تا این که منحیث صفاکار در ولسوالی وظیفه می‌گیرد و به موضوع بستن یا نبستن لنگی پی می‌برد.

این مرد می‌گوید: «وقتی طالبان وارد ولسوالی ما شد دیگر مردم آزادانه گشت و گذار کرده نمی‌توانست؛ طالبان اختیار عام و تام منطقه را به دست گرفته بودند. مکتب دخترانه را بسته کردند؛ اما مکتب پسرانه زیر نظر طالبان فعال بود. بارها شاهد بودم پسرم ترسان و هراسان از مکتب به خانه می‌آمد و لنگی خاک آلودش را از کاه‌دان گرفته به سر بسته و دوباره دوان دوان به سوی مکتب می رفت.

در این ولسوالی هر ماه گروه تفنگ‌دار طالب، به خاطر اجرای امر به معروف و نهی از منکر، از ولسوالی به مکتب رفته و آن عده از شاگردانی که لنگی به سر نبسته بودند را، با خود به ولسوالی می‌بردند و به دست شان تفنگ داده و با زدن شلاق در پشت شان، آن‌ها را مجبور به تیراندازی کرده است.

 نظر به گفته‌های این پیرمرد، هر روز تعداد طالبان دراین ولسوالی بیشتر و بیشتر می شد؛ تا این حد که کارمندان ولسوالی پسران خوردسال شان را نیز آورده بودند. قبل از ظهر پسران خود را به مکتب روان می‌کردند و بعد از ظهر همه‌ی شان به صف ایستاد می‌شدند و به نوبت تیراندازی کردن را یاد می‌گرفتند.

این مرد می‌گوید که تیراندازی برای پسران طالبان، عادی شده بود؛ آن‌ها از گرفتن سلاح و تیراندازی کردن لذت می‌بردند؛ اما شاگردانی که از مکتب آورده  می‌شدند، از شدت ترس گریه می‌کردند؛ ولی به اجبار سلاح به دست شان داده می‌شد تا تیراندازی کنند که بعضی از این شاگردان بعد از شلک کردن بی‌هوش می‌شدند و یا گاها به صورت غیرارادی از ترس خود شان را خیس می‌کردند.

  در آن روزگار دیدن این صحنه‌ها برای پیرد مرد خیلی دردناک و آزاردهنده بوده است و نظر به گفته‌های خودش، از ترس جرأت نداشته که مانع این رفتار طالبان با کودکان شود.

هنوز که هنوز است، ترس و وحشت در چشمان گودرفته‌ی این پیرمرد موج می‌زند و آه کشیدن‌های پی‌همش، نشان می‌دهد که آن زمان چقدر با ترس و دلهره زندگی کرده و شاهد رفتارهای ظالمانه‌ی طالبان بوده است.

با آن که این پیرمرد بارها به مکتب رفته است و در مورد بدرفتاری طالبان با شاگردان مکتب همرای مدیر و معلمان گپ زده است؛ اما مدیر و معلمان به خاطر حفظ جان خود شان و باز بودن دروازه‌ی مکتب، هیچ واکنشی از خود نشان نداده اند .

این مرد می‌گوید آن وقت هیچ کس این موضوع را جدی نگرفت و اجازه داده شد که طالبان حکم دلخواه شان را پیاده کنند. طالبان در مدت پنج سال حکم‌رانی شان، حس انسانیت را در وجود کودکان ما کشتند و امروز آن کودکان که به جای قلم تفنگ را گرفتند، عملا می‌بینیم که هم‌نوعان خود را بی‌رحمانه سلاخی می‌کنند.

هرچند که در زمان طالبان دروازه‌ی مکتب به روی پسران باز بود؛ اما این که چقدر از لحاظ روحی و روانی این پسران آسیب دیده اند، چندان هویدا نیست. آنچه مهم است این است که نباید خیلی به سادگی از کنار این موضوعات گذشت و نباید گذاشت که کودکان مان که نسل امروز مان استند، با چنین آموزش‌هایی تبدیل به تروریستان فردای جامعه‌ی ما شود و هر روز شاهد این باشیم که این‌گونه افکار طالبانی در جامعه‌ی ما رشد پیدا کند و جای خود را در میان مردم اشغال کند. این افکار، مانند غده‌ی سرطانی می‌ماند که هرچه زودتر باید آن‌ را ریشه کن کنیم.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.