اگر تفنگ نمی‌دادم، طالبان مرا می‌کشت

صبح کابل
اگر تفنگ نمی‌دادم، طالبان مرا می‌کشت

نویسنده: فیروزه سیمین

ایوب‌خان، از اهالی کندز، یکی از معتمدین محله‌ی خود است و سنی در حدود شصت سال دارد. او، یکی از صاحب منصب‌های حکومت در دوران داکتر نجیب‌الله بوده است و با سقوط حکومت آن وقت به دست طالبان، ایوب‌خان دست از وظیفه‌ی نظامی خود برمی‌دارد و در همان شهر کندز و سر کوچه‌ای که سالیان دراز بود در آن زندگی می‌کرد، برای گذراندن امور زندگی، دکان خوراکه فروشی کوچکی راه می‌اندازد؛ اما همین نظامی بودن او در دوران حکومت داکتر نجیب، سبب می‌شود که طالبان بارها و بارها به سراغ او  بیایند و او را تحت فشار قرار دهند.

روایت ذیل شرح رویدادی است از زبان خود ایوب‌خان از شکنجه‌ی طالبان که سبب شد وی برای حفظ جان خود، محل زندگی‌اش را ترک کند و تا زمان سقوط کامل طالبان از شهر کندز، در نقطه‌ی دوردست دیگری از کشور به صورت مخفیانه زندگی کند.

ایوب‌خان می‌گوید: «یک بعدازظهر تابستان بود که جلو دکان خوارکه‌فروشی خود نشسته بودم و دو یا سه کودک را دیدم که نام مرا به زبان می‌گیرند و نزدیک می‌شوند. با نزدیک شدن این کودکان از آن‌ها پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و آن‌ها گفتند که طالبان پشت خانه‌‌ات و سراغ ترا می‌گیرند.»

ایوب‌خان، بدون هیچ هراسی نزد آن مردان طالب می‌رود و خود را به آن‌ها معرفی می‌کنند. آن مردان طالب به ایوب‌خان می‌گویند که شنیده‌اند او یک مرد نظامی بوده است و حالا باید هر چه اسلحه در دست دارد به طالبان تسلیم کند.

ایوب خان به مردان طالب می‌گوید: «من زمانی که حکومت داکتر نجیب سقوط کرد هر چه سلاح داشتم را به دولت تسلیم کردم و این همه قبض‌های رسید و دیگر هیچ سلاحی در خانه ندارم و می‌توانید تلاشی کنید.»

اما مردان طالب حرف‌های ایوب‌خان را باور نمی‌کنند و او را با دست‌های بسته به محل اقامت فرمانده‌ی خود می‌برند و تحت شکنجه قرار می‌دهند و هر چه ایوب‌خان می‌گوید که با خود سلاحی ندارد؛ اما آن مردان طالب باور نمی‌کنند و او را بعد از ساعت‌ها شکنجه به زندان می‌اندازند.

ایوب‌خان ادامه می‌دهد: «در زندان با یک مرد دیگر آشنا می‌شوم که طالبان از او هم در قبال نجات جانش یک میل سلاح می‌خواهند. آن مرد به من اصرار می‌کند که اگر سلاح دارم برای آن مردان طالب بیاورم ورنه فردا صبح طالبان مرا خواهند کشت؛ اما من چون سلاحی نداشتم دیگر مرگ را جلوی چشم خود می‌دیدم.»

ایوب خان و آن مرد زندانی ساعت‌ها با هم حرف می‌زنند و مرد زندانی بعد از آن که یقین پیدا می‌کند که ایوب‌خان هیچ سلاحی ندارد، به او می‌گوید که فردا صبح افراد او برای نجات جانش قرار است یک میل سلاح بیاورند و به آن‌ها می‌گوید که یک سلاح دیگر هم برای نجات جان ایوب‌خان بیاورند و به ایوب خان قول می‌دهد که جانش را نجات بدهد.

ایوب خان اول این قول را از آن مرد زندانی قبول نمی‌کند و می‌گوید اگر طالبان حرف او را قبول ندارند، بگذارد تا او را بُکشند؛ اما با اصرار آن مرد زندانی قبول می‌کند؛ به شرط این که قیمت آن تفنگ را بعد از نجات یافتن به آن مرد زندانی بپردازد.

ایوب‌خان می‌گوید که صبح فردا با طلوع آفتاب، فهمیده بود که آن مرد زندانی مثل او یک فرد نظامی است و  حالا افراد آن مرد، دو قبضه سلاح کلاشینکوف را آورده بودند تا به مردان طالب تسلیم کنند و ایوب خان و آن مرد دیگر را از زندان نجات بدهند و همین‌گونه هم شد و طالبان با گرفتن اسلحه‌ آن دو را از زندان رها کردند.

ایوب‌خان پس از رهایی از زندان طالبان و به محض رسیدن به خانه‌اش، تصمیم می‌گیرد که آن خانه و محله را ترک کند و به منطقه‌ی نامعلوم مهاجر شود تا زمانی که طالبان از منطقه‌ی آن‌ها نروند، برنگردد. او خانواده‌اش را برمی‌دارد و شبانه به صورت مخفی آن محله را ترک می‌کند و سا‌ل‌ها بعد از با سقوط کامل طالبان از شهر کندز، دوباره به محل زندگی‌اش برمی‌گردد.

پی‌نوشت: تمام مطالب درج شده در این ستون، خاطرات روایت شده توسط مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی حکومت طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و آن‌ها را با روزنامه‌ی صبح کابل به اشتراک گذاشته‌اند. خاطرات خود را با ما شریک کنید؛ روزنامه‌ی صبح کابل متعهد به حفظ هویت و نشر خاطرات‌تان است.