«طالبان مانند درد سرطان من است»

ساره ترگان
«طالبان مانند درد سرطان من است»

«طالبان مانند درد سرطان من است؛ همان طور که این درد هر لحظه به جانم چنگ می‌زند و آرام و قرار را از من می‌گیرد، ظلم طالبان نیز سال‌هاست آرام و قرار مردمم را گرفته است.»

این گفته‌های شهاب، مرد سالخورده‌ای است که فعلا در بستر بیماری آخرین روزهای زندگی‌اش را سپری می‌کند. وقتی خواستم خاطراتی که از گروه طالبان در ذهن دارد را با من شریک بسازد، اشک در گوشه‌ی چشمش می‌زند و می‌گوید که به عنوان بزرگ قوم همیشه آرزو داشتم مردمم آرام باشند و در سایه‌ی صلح زندگی کنند؛ اما می بینم این آرزو محال است و دست‌نیافتنی.

وی صورتش را در میان دستان لرزان و چروکیده‌اش پنهان می‌کند و حرف‌هایش را این‌گونه ادامه می‌دهد: «طالبان مانند درد سرطان من است؛ همان طور که این درد هر لحظه به جانم چنگ می‌زند و آرام و قرار را از من می‌گیرد، ظلم طالبان نیز سال‌ها است آرام و قرار مردمم را گرفته است. در این روستا که من زندگی می‌کنم، اکثر این مردم دهقان استند و در این خشک‌سالی‌های اخیر با خون دل زمین‌های شان را آبیاری می‌کنند تا حاصل بدهد؛ اما همین که می‌خواهند ثمره‌ی زحمت‌ شان را جمع کنند سر و کله طالبان پیدا می‌شود، از مردم قریه عشر می‌خواهند و مردم از ترس این که مبادا کشته شوند هر چه داشته باشند دو دسته به طالبان می‌دهند.»

با آن که سال‌هاست حکومت طالبانی سرنگون شده است؛ اما ترس و هیبت ‌شان همچون خنجر قلب هموطنان ما را نشانه گرفته است که حتا نمی‌توانند صدای شان را بلند کنند و از حکومت کمک بخواهند.

به گفته‌ی این مرد بیمار، هیچ گاهی حکومت صدای این مردم را نشنیده است؛ حتا زمانی که طالبان کسی را گروگان گرفته اند.

«طالبان از گندم، کچالو، بادام، آلو، سیب و… عُشر یا زکات دریافت می‌کنند و آن‌هایی هم که عذر می‌آورند حاصل ‌شان کم است و توانایی پرداخت عُشر را به طالبان ندارند. در مواردی حتا شاهد این بودیم که گروه طالبان در صورت عدم پرداخت عُشر، دهقان را  با خود به صورت گروگان برده است تا اقارب آن کشاورزان مجبور شوند برای آزادی‌اش پول پرداخت کنند.»

این مرد آه بلندی کشیده و می‌گوید: «با آن که مریض و درمانده استم، نخواستم به خاطر مصارف خانه، دستم را پیش کسی دیگری دراز کنم. در یک فارم بادرنگ  با دو نفر دیگر شریک شدم؛ هنوز چند ماه نگذشته بود که طالب تفنگ‌به‌دوش پشت خانه‌ ام می‌آید و از حاصل فارم بادرنگ سوال می‌کند. یک روز وقتی که پشت دروازه‌ی حویلی آمده بود به پسرم گفتم که خانه بیار؛ وقتی داخل خانه شد و مرا در بستر بیماری دید هیچی نگفت و رفت؛ اما چند روز بعد در حویلی ما نامه انداخته بود به این مضمون، ما می‌دانیم که از این فارم چقدر درآمد دارید به ما عُشر پرداخت کنید و اگرنه این فارم را با خاک یکسان می‌کنیم.»

این مرد به فکر فرو می‌رود، آهی می‌کشد و می‌گوید هیچ نمی‌دانم، این ناامنی و جنگ تا چه وقت ادامه دارد و مردم ما تاکی باج بدهند و با ترس زندگی کنند.

متأسفانه تا هنوز با گذشت سال‌ها از ایجاد حکومت مرکزی هنوز در برخی از نقاط کشور دیده می‌شود که طالبان قلمرو تحت سلطه‌ی خود را دارند و در نقاطی که زیر دست این گروه افراطی است، مردم در بدترین شرایط قانونی و قضایی به سر می‌برند و این گروه بنا به دستورات دینی، احکامی را به اجرا در می‌آورند که ظلم آشکار این گروه افراطی به مردم و اهالی ساکن این نقاط در کشور مان است.

پی‌نوشت: مطالب درج‌شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.