طالبان، کارشان به اختطاف و باج‌گیری رسیده

ساره ترگان
طالبان، کارشان به اختطاف و باج‌گیری رسیده

«چندین بار نامه‌ی اخطاریه‌ی طالبان را که مانع وظیفه رفتنم شده بود دریافت کردم؛ اما جدی نگرفتم»

امیر(نام مستعار)که در حال حاضر در یک شرکت ساختمانی در شهر کابل مصروف به کار است، چشم‌دید خود را از زمان طالبان چنین می‌گوید: «به خاطر این که معاون یک شرکت ساختمانی بودم، بارها نامه‌ی اخطاریه‌ی طالبان را که مانع وظیفه رفتنم شده بود دریافت کردم؛ اما جدی نگرفتم.»

وی می‌گوید: «یک روز، موقعی که از شهر غزنی به سوی ولسوالی خود می‌رفتم در مسیر راهم طالبان کمین کرده بودند. وقتی طرف موترم تیراندازی کردند از ترس این که در اثر تیراندازی کشته نشوم موتر را ایستاد کردم. بعد از چند دقیقه سر و کله‌ی چند طالب تفنگ‌دار پیدا شد. مرا از موتر پایین کردن، دست و چشمانم را بستن و در عقب موتر گذاشتن و حرکت کردن. ساعت‌ها در بیابان خاکی با سرعت زیاد حرکت کردیم. گرد و خاک و هوای ناکافی «تولبکس» موتر نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود و به سختی نفس می‌کشیدم. حس می‌کردم دقایق آخر زندگیم است که بالاخره موتر را متوقف کردن. بعد مرا که در آن موقع مرده‌ای نیمه‌جان شده بودم، کشان کشان داخل پناهگاه شان بردن.»

امیر، روزها اسیر طالبان ماند و در این مدت  افراد طالبان او را شکنجه می‌دادند.

وی می‌گوید موقعی که گروه طالبان چشمانش را باز کردند، خودش را در بالای کوهی که شکل یک قلعه را داشت یافت. تعداد زیادی از افراد سیاه‌پوش دور و برش حلقه زده بودند و به زبان پشتو حرف می‌زدند. امیر، کم کم حرف‌ها یشان را می‌فهمید. یکی از افراد طالبان گفت: «پول و موترش را بگیریم، کافیست باید هرچه زودتر از شر این شخص خلاص شویم.» اما دیگرش گفت: «نه عجله نکن باید در بدل آزادیش از شرکتی که کار می‌کند پول بخواهیم بعد بُکشیمش.»

به گفته‌ی این مرد روزها سپری شد؛ اما از پول خبری نبود و او ناامیدانه منتظر مرگش نشسته بود. یک شب موقعی که اعضای این گروه درباره‌ی چگونکی به قتل رساندنش صحبت می‌کردند، امیر فکر می‌کرد به هر شکلی شود به دست این گروه کشته می‌شود و در نهایت آخرین روزنه‌ی امیدش را دنبال کرد و تصمیم گرفت تا از آن قلعه‌ی «بی‌ستون سنگی» فرار کند.

او می‌گوید: «در تاریکی شب ریسمانی را که به دستم  بسته بودند به سنگ تیز دیوار کوهی سایدم تا ریسمان پاره شد. بعد پاهایم را باز کردم و دنبال راهی بودم تا از آن‌جا بیرون شوم. پاورچین پاورچین هر طرف می‌رفتم، با دیوارهای سنگی روبه‌رو شدم. پناهگاه این گروه مانند حفره‌ی بزرگ در قلب کوه بود. از ترس این که کسی از فرارم آگاه نشود به سختی از دیواره‌های این کوه شروع به بالا رفتن کردم و بالاخره موفق شدم از آن حفره بیرون بیایم تا توان داشتم به سوی ناکجا آباد دویدم تا از آن کوه دور شوم. یک بارکه  به خود آمدم دیدم هوا روشن شده و جای شلاق‌های طالبان روی بدنم درد و سوزش دارد. هر طرف نظر کردم تا آن جایی که چشم کار می‌کرد فقط کوه بود و بیابان. از فرط گرسنگی و تشنگی علف خوردم و به راه رفتن ادامه دادم تا این که یک گله از رمه‌های کوچی‌ها از دور توجهم را به خود جلب کرد. افتان و خیزان خود را پیش چوپان که رمه را می‌چراند، رساندم. این چوپان که تا حال مدیونش استم از بُقچه‌اش مقداری  نان و دوغ به من داد. کمی سرحال شدم. برایش گفتم از چنگ طالبان فرار کردم، از سر دلسوزی و انسانیت راه را برایم نشان داد و گفت بهتر است هرچه زودتر از این‌جا دور شوی و با دستش به سمت راست اشاره کرد و گفت اون‌جا غژدی کوچی ها است. «من نمی‌تانم ترا آن‌جا ببرم چون بسیاری از مردان غژدی‌نیشین طالب استند.»

امیر بعد از طی کردن راه طولانی به بازار میدان وردک می‌رسد و آن‌جا مزدور کاری می‌کند تا پول پیدا کند و  بعد راهی ولسوالی خود می‌شود. او محل زندگی‌اش را رها می‌کند و حالا از ترس طالبان در کابل زندگی می‌کند.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.