اونیفورم پولیسی که طالبان به خاطرش گردن زدند

ساره ترگان
اونیفورم پولیسی که طالبان به خاطرش گردن زدند

«من تنها همین پسر را داشتم. همه دار و ندار من از دنیا فقط پسرم بود که دلم را به بودنش خوش کرده بودم؛ اما این طالب‌های از خدابی‌خبر داغ او را بر دلم ماندن. خدا بشرماند این ظالمان روزگار را که از من مادر هم شرم و حیا نکردن و گردن بچه‌ام را پیش چشمانم از تن جدا کردند آن هم بی‌گناه. پسرم بی‌گناه بود و همیشه پیش چشمانم صحنه‌ی قتل پسرم به دست آن طالب را می‌بینم. من چطور داغ اولادم را فراموش کنم؟»

به راستی این ناله‌ها را پایانی خواهد بود؟ شیون و ناله‌های مادری که حالا پیر و مسن شده است. کلثوم، مادری است پسر بزرگش را طالبان به قتل رساندند و بعد از کشتن پسرش به دست طالبان که تنها پسرش بود، پنج دختر دیگرش را به تنهایی در عین دست و پنجه نرم کردن با فقر و بدبختی، بزرگ کرد.

کلثوم در زمان حکمرانی طالبان بر افغانستان، در شهر مزار شریف زندگی می‌کرد و شاهد کشتار بی‌رحمانه‌ی بسیاری از همشریان خود به دست طالبان در شهر مزار شریف بوده و این مادر داغ‌دیده دلیل مرگ فرزندش را، لباس نظامی‌ای می‌داند که از مرد همسایه‌ی ‌شان بوده است. (مرد همسایه در یک حویلی با کلثوم زندگی می‌کرد)

این لباس را زمانی که طالبان در خانه‌ی آن‌ها پیدا می‌کنند، چون مرد همسایه نبوده است، طالبان فکر می‌کنند این لباس نظامی از پسر کلثوم است.

کلثوم آن روز را چنین روایت می‌کند: «وقتی طالبان شهر مزار شریف را گرفتند، شوهرم دکان‌دار بود؛ اما از همان روز ورود طالبان به شهر دیگر از شوهرم خبری نشد. خیلی روزها منتظر بودیم تا خبری از شوهرم بشود؛ اما نشد. یک روز دوازه‌ی حویلی به شدت تَک‌تَک شد؛ از سر شوق که شوهرم باشد بی‌پرسان دروازه را باز کرد؛ اما به جای شوهرم چند مرد طالب وارد حویلی شدند و شروع به تلاشی کردن.»

مرد همسایه‌ی کلثوم که پولیس بوده، همان روزهای اول با آمدن طالبان  همراه فامیل خود خانه را ترک کرده رفته بود؛ اما وسایل ‌شان در اتاق‌های شان مانده بود و طالبان با تلاشی اتاق‌ها و پیدا کردن آن اونیفورم نظامی بر تنها مرد آن خانه پسر کلثوم شک می‌کنند و بدون هیچ بازخواستی همان‌ جا پیش چشمان این مادر، بی‌رحمانه گردن پسرش را از تن جدا می‌کنند.

 در حالی که اشک در چشمان این زن حلقه زده و بعض راه گلویش را گرفته است، می‌گوید: «در مقابل چشمانم سر یگانه پسرم را بریدن و آن صحنه هیچگاهی از ذهنم پاک نمی‌شود. مثل این که دیروز اتفاق افتاده باشد؛ جان‌کندن و ناله‌های پسرم هر بار که یادم می‌آید قلبم تکه تکه می‌شود. آن روز بعد از رفتن طالبان خودم با دستان خود جنازه‌ی پسرم را در گوشه‌ی حویلی دفن کردم و بعد به خاطر حفظ جان پنج کودک دیگرم تصمیم گرفتم به خانه‌ی داکتر که چند کوچه بالاتر از ما قرار داشت، بروم و زمانی که از خانه بیرون شدم چندین جنازه‌ی دیگر هم در کوچه افتاده بود و لکه‌های خشکیده‌ی خون آن جا به چشم می‌خورد.»

این زن همراه با کودکانش چند وقتی را در حویلی آشنایش، داکتر سپری می‌کند؛ چون شنیده بود طالبان به داکتران کار ندارند و به خانه‌های شان داخل نمی‌شوند. کلثوم پس از چند روز اقامت در خانه‌ی داکتر، راهی کابل می‌شود.

کلثوم، زنی که شوهرش ناپدید شده است و پسرش را با دست‌های خودش کنج حویلی دفن کرده است، با پنج کودک یتیم به کابل می‌آید و آستین بالا می‌زند که با لباس‌شویی و مزدوری خانه‌های مردم، شکم کودکانش را سیر کند و نگذراد که آن‌ها به سرنوشت پسر و شوهرش(مرگ) روبه‌رو شوند.

او بارها به جرم رفتن بدون محرم به خانه‌ی همسایه‌ها از افراد طالبان شلاق می‌خورد و نمی‌تواند زبانش را باز کند که محرمش را آن‌ها (طالبان) سربریده اند و گاهی که عصبانیت این راز را از زبان کلثوم بیرون می‌کند، به شدت شلاق‌های طالبان می‌انجامد که او بازمانده‌ی خانواده‌ی جنایت‌کار است و هنوز زبان درازش را کوتاه نکرده است.

پی‌نوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده ‌اند و خاطرات ‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده ‌اند. خاطرات‌ تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات ‌تان استیم.