سیلی طالبان مرا ناشنوا کرد

ساره ترگان
سیلی طالبان مرا ناشنوا کرد

ولسوالی خواجه‌عمری غزنی همواره محل تاخت و تاز طالبان بوده است. این ولسوالی در جنوب غزنی با فاصله زمانی ۱۵ دقیقه از شهرغزنی قرار دارد؛ محل سرسبز و حاصل‌خیز و در حال حاضر مردمش در سایه‌ی ترس طالبان زندگی می‌کنند.

احمد، یکی از باشندگان ولسوالی خواجه‌عمری می گوید: «در زمان طالبان، پدرم ماه‌ها در یک قلعه‌ی قدیمی پیش طالبان زندانی بود؛ من و برادرم مجبور بودیم هر روز فاصله‌ی زیادی را پیاده برویم تا برای پدرم که زندانی بود غذا ببریم.»

احمد آن زمان کودک خردسالی بود که اصلا قضیه زندانی شدن پدرش را نمی‌دانست؛ او همواره از برادرش سوال می‌کرد که چرا طالبان پدرش را بندی کرده اند؟»

احمد می‌گوید: «یک روز که با برادرم طرف زندان می‌رفتیم  در مسیر راه برادرم از سوال‌های من خسته شد، رو به من گفت بیا که در سایه‌ی درخت نشسته و به این سوال‌های تکراری ات جواب بدهم؛ چون موضوع زندانی شدن پدرم برایم مبهم  و نامعلوم بود با عجله کنار برادرم نشستم.»

احمد، حرف‌های برادرش در مورد زندانی شدن پدرش توسط طالبان را این‌گونه روایت می‌کند: «محمد، کاکا قاچاق‌بر مواد مخدر است؛ او سند حویلی یکی از رفیق‌هایش را به یکی از مشتریانش ضمانت گذاشته و از او پول گرفته تا مواد برایش ببرد؛ اما در مسیر راه هرچه مواد بوده طالبان از پیشش گرفته و مشتری مواد حویلی رفیق کاکا را به زور غصب کرده و رفیق کاکامحمد به طالبان شکایت کرده و طالبان هم به اساس معلوماتی که داشتند آمده پدر را گرفته زندانی کردند و می‌گویند تا برادرت حاضر نشود تو گروگان استی؛ اما کاکامحمد بسیار ناجوان است برادرش را زیر شلاق و شکنجه‌ی طالبان رها کرده گم و گور شده است.»

احمد ادامه می‌دهد و می گوید: «برادرم گفت بلند شو برویم که ناوقت شده باید هر طوری شده غذا را به پدر برسانیم.»

آن‌ها هر لحظه که به آن قلعه‌ی مخوف و وحشتناک نزدیکتر می‌شدند، معنای واقعی ترس و وحشت را بیشتر حس می‌کردند؛ مگر یک کودک چقدر جرأت دارد تا از میان افراد سیاه‌پوش و تفنگ‌دار طالب که  دور تا دور قلعه گشت گذار می‌کردند، عبور کنند؟ اما حس پدردوستی سبب شده بود تا این دو کودک خطر را به جان خریده از این موانع مرگ‌بار هر روز عبور کنند تا پدرش از گرسنگی در زیر شکنجه‌های طالبان جان ندهد.

احمد می گوید: «وقتی به درب وردی قلعه‌ی چهار برج قدیمی رسیدیم، نگه‌بانان طالب از سر تا پای ما را تلاشی کردند حتا غذایی را که برای پدرم برده بودیم با دست‌های ناشسته و کثیف‌ شان مشت کردند تا لب باز کردم و گفتم چه می‌کنی یک سیلی محکم در کنار گوشم خواباند؛ گوشم از شدت درد بنگس می‌کرد از ترس زیاد سکوت کردم؛ به ما گفتند اجازه نیست که داخل بروید، غذا را به پدرتان می‌رسانیم. برادرم که از من بزرگتر و هوشیار بود منتظر بودن را صلاح ندانست دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. دست دیگرم  را روی گوشم گرفته بودم چون زیاد درد می‌کرد برادرم گفت زود زود بیا که از گوشت خون میایه رویت سرخ شده باید خود را به چشمه‌ی آب رسانده بشویم؛ اما من تا آن وقت فکر می‌کردم از شدت گرمی هوا عرق از گردنم پایین می‌شود؛ وقتی دستم را از روی گوشم برداشتم خون‌آلود شده بود؛ درست صدا را نمی‌شنیدم و تا حالا مشکل شنوایی دارم.»

پی‌نوشت : مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و خاطرات‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده‌اند. خاطرات‌تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات‌تان استیم.