فردوس در دانشگاه کابل درس میخواند؛ اما بیشتر از کتابهای درسی به دختری دل بسته که در آن سوی آبها، در یکی از کشورهای پیشرفتهی اروپایی زندگی میکند.
هر دو خواهان یگدیگر اند و از عشق این دو جوان چند سالی گذشته است؛ اما فاصلهی بین این دو همیشه کشنده است؛ فاصلهای که مرزهای سیاسی میان این دو جوان انداخته است، نمیگذارد به هم برسند. زمانی که معشوق فردوس میبیند او نمیتواند از این همه سیم خاردار رد شده و خود را به او برساند؛ آهسته آهسته از دوام این رابطه که تنها فضای مجازی را در بر میگیرد دل کنده و به زندگی روزمرهی خود در اروپا میچسپد.
البته رابطهی این دو جوان از زمانی سرد میشود که معشقوق فردوس، بارها از او میخواهد که اگر واقعا او را دوست دارد، به اروپا بیاید؛ در غیر این صورت، دوام این رابطه هیچ سودی ندارد.
فردوس که یک دل نه هزار دل گرفتار این دختر است و او را معشوق رؤیایی خود میبیند، هیچ زنی را به او شبیه نمیداند و دوام زندگی بدون عشقش را در افغانستان نمیتواند تاب بیاورد.
آهسته آهسته از درسهایش در دانشگاه دلزده شده و همهی هم و غمش، رسیدن به معشوق اروپاییاش میشود.
از جدا شدن فردوس و معشوقهاش، شاید یک ماهی نمیگذرد که فردوس دیگر به دانشگاه نمیرود؛ از همه چیز دلزده شده، در گوشهی دنج اتاقش زانوی غم بغل میکند و دندان عشق بر جگر میگذارد.
فردوس دیگر آن سال را دانشگاه نمیرود، گاهی به روستا پیش خانوادهاش میرود گاهی به کابل میاید؛ اما هیچجایی آرامش ندارد. او، شب و روز به این اندیشه است که چگونه به اروپا رفته و خود را به معشوقش برساند.
اما خانوادهاش با این تصمیم او مخالف است و پیوسته مانع رفتن او میشود. از سویی هم، فردوس به دلیل این که خودش استقلال مالی ندارد، نمیتواند بدون همکاری خانواده، راه مهاجرت را در پیش گرفته و خود را به دلدار برساند.
اما این بازدارندگیها، هیچ گاه فکر رفتن و رسیدن به دلدار را از او نمیگیرد.
فردوس حالا بر آن است تا خود را به هر شکل ممکن، به اروپا برساند.
دوام این وضعیت روی روان فردوس تأثیر خود را گذاشته و او را به فردی افسرده بدل میکند.
فردی که نتوانسته به عشقش برسد و دلیلش را نیز ناتوانی خود دانسته و برای آن پیوسته خود را سرزنش میکند. دست آخر خانوادهی فردوس تصمیم میگیرند که او را به بهانهی درمان به ایران بفرستند تا این گونه از دلدقیاش کم شده و بتواند به حالت عادی برگشته و معشوقش را فراموش کند یا کم از کم از فکر سفر به اروپا منصرف شود.
اما فردوس همین که پایش به ایران میرسد؛ خود را یک گام نزدیکتر به اروپا دانسته؛ تصمیمش جدیتر از پیش شده و میخواهد به هر بهایی خود را به اروپا برساند.
زمانی که فردوس در ایران بود، با او حرف میزدم و بارها برایش گفتم که ممکن است این سفر پایان خوشی نداشته باشد و پیوسته از دشواریهای راه مهاجرت و آن هم از ایران تا اروپا را برایش میگفتم؛ اما این حرفها اندک تغییری در او ایجاد نمیکرد و پس از مکث کوتاهی میگفت: «یا به جانان میرسم یا غرق دریا میشوم.»
فردوس حالا به هیچ رو نمیخواهد به افغانستان بر گردد. او پس از این که دو ماهی در ایران ماند، با قاچاقبران انسان تماس گرفته و خانوادهاش را نیز راضی به رفتن به ترکیه و پرداخت هزینهی این سفر میکند.
فردوس یک و نیم ماه در کوهها و دریاچههای راه ایران تا ترکیه سرگردان میشود. او و همراهانش چند بار از مرز ایران به ترکیه وارد میشوند؛ اما همین که از سوی پولیس ترکیه شناسایی میشوند به خاک ایران فرار میکنند.
این بیا و بروهای فردوس با دیگر همراهانش هفتهها به درازا میکشد.
در نهایت فردوس، یک ماه و نیم را در راه ایران و ترکیه سرگردانی کشیده و خود را به انقره -پایخت ترکیه- میرساند.
فردوس با رسیدن به ترکیه به این فکر میکند که یک قدم بیشتر به جانانش نزدیک شده است و حالا برای رسیدن به او، قند در دلش آب میشود؛ بی آن که بداند سرنوشت چه ریسمانی برایش بافته است. فردوس پس از شش ماه ماندن در ترکیه، روزی که قرار است راهی سفر یونان شود تا قدمی دیگر به جانانش نزدیکتر شده باشد؛ توسط پولیس ترکیه دستگیر و به دلیل مهاجرت غیرقانونی، به افغانستان برگردانده میشود.