روز بد برادر ندارد(قسمت هشتم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد(قسمت هشتم)

آفتاب کم کم از صخره‌های سنگی بالا می‌خزد. ساعت از پنج گذشته است. می‌گویند همین کوه پیش رو را که بالا شویم، شبکه‌های مخابراتی ایران آنتن می‌دهد و هرکس می‌تواند زنگ بزند به فامیل و اقاربش. یک نفر که چند قدم پایین‌تر از ما نشسته است، با صدای بلند آیتی را شروع می‌کند که خبر از مرگ کسی می‌دهد. «و اذا اصابت هم مصبت قالو انا لله و انا الیه راجعون…»

همه با دعایی که پس آیت زیر لب زمزمه می‌کند، دست‌های شان را بالا می‌برند و به صورت شان می‌مالند. پایین‌تر از ما زیر درخت انجیر وحشی‌ای، سنگ‌هایی به شکل قبر چیده شده است و روی سنگ سفیدی، کسی با سنگ نوشته است که فلانی ولد فلانی متوفای برج نهم سال ۱۳۹۳ که بر اثر زمین خوردن و شکستن پایش در یک شب سرد این‌جا جان سپرده است و مسافرانی که فردای آن روز از این مسیر می‌گذشتند، مرده اش را دفن کرده اند. دقیق یک ماه پیشتر از این که ما این جا برسیم. در چهره‌ی یکایک مسافران می‌توان مرگ را دید و ترسی را که خُلق بد «عزیز» را مهربان کرده است. هرکس سعی دارد به نوعی همراهان این قبر را ملامت کند که چطور این بیچاره را تنها رها کرده رفته بودند، تا برای شرایط دشوارش وجدان همراهانش را بیدار کند. آیا واقعا اگر پای یکی بشکند، هیچ یکی از این همراهان حاضر می‌شوند که با او بمانند یا او را به پشت شان انتقال دهند؟

شرایط مرز را با هیچ شرایطی در زندگی نمی‌توان سنجید؛ حتا با شرایط یک جنگ نابرابر! سربازی که در جنگ نابرابری هم فرستاده می‌شود، دست کم برای از پادرآوردن سربازی می‌میرد؛ اما این جا در مرز، وسط یک راه نیمه‌تمام، مردن، سرنوشت نامردی است که باید شانس داشته باشی تا سراغت را نگیرد. کافی است پایت به سنگی بخورد و در رود تا وسط این چهار صد نفری که لباس شان بر تن شان سنگینی می‌کند، عقب بمانی و بمیری. مسیر موتر هم نیست که اگر دل قاچاق‌بری بسوزد یا خاطر پولی که می‌گیرد برگردد و سراغت را بگیرد. هیچ قاچاق‌بری آن قدر آدم نیست که برای نجات جان مسافری عرق به پیشانی‌اش بنشید. دو نفری که ما را رهنمایی می‌کنند، می‌گویند که از پول قاچاق هر نفر، پنجاه هزار تومان برای شان داده می‌شود که یکی جلو و دیگری از دنبال مسافران را پیش می‌برند. چیزی حدود بیست میلیون تومان در روز که مدعی اند بین هشت نفر تقسیم می‌شود. به گفته‌ی خود شان، شش نفر دیگر شان در ارتفاعات بلند صخره‌ها کشیک می‌دهند و توسط بیسیم اطلاع می‌دهند که راه امن است یا نه.

پشت سر مان، در قسمتی از کوه سنگی، علف‌های تازه‌ای دیده می‌شود که نشان از آب می‌دهد. به علی می‌گویم که آن جا حتما آب دارد؛ می‌گوید: «د ای ملک نفرین‌شده آب هم باشه حتما شوره.» می‌گویم که نمک‌آب هم باشد باشد، احساس می‌کنم زبانم ترکیده است.

بلند می‌شوم و پس از بالا خزیدن از چند صخره‌ی کوچک، به صخره‌ای می‌رسم که قطره قطره آب در درز کوه می‌چکد. کفش‌هایم را بیرون می‌کنم و چهار دست و پا، سینه‌خیز خودم را به به قسمتی از درز کوه می‌رسانم که به مساحت یک‌ونیم متر مربع، جای هموار دارد و کسی شاید پیش از این تشنه‌تر از من، زمین را به عمق چند سانتی کنده است و آب صافی در آن جمع شده است. بی‌ آن که طعمش را بچشم، دهانم را بر آن حوض کوچک می‌گذارم و جریان آبی که از آن سر ریز می‌شود را متوقف می‌کنم. علی صدا می‌زند: «کمتر بنوش که پایین شده بتانی.» می‌گویم که بمیرم هم سیراب بمیرم! آب شیرین و یخی که یک متر بالاتر از درز کوه پایین می‌لغزد و چند متر پایین‌تر پس به مغز کوه رسوب می‌کند. هر کسی از پایین بوتلی به علی می‌اندازد و علی به من؛ به مشکل می‌توانم چند بوتل نیم‌لیتره پیش از آن که آب جمع‌شده کاملا گِل شود بگیرم. سه بوتل برای خود مان و چهار پنج بوتل هم برای دیگران. عزیز به علی می‌گوید که یک بوتل آب را پایین بیندازد؛ علی می‌گوید که دهانش را باز بگیرد تا از بالا بشاشد به دهانش.

رهنما پس از یک ساعت بر می‌گردد و به مسافران می‌گوید، همین که تاریکی کمی بر زمین نشست، حرکت می‌کنیم تا اگر مرزبانان ایران در کوه‌های اطراف باشند نبینند. می‌گوید که مسیر ما را چوپان‌ها گزارش داده اند که امن است. سایه‌ی چند بز و گوسفند، روی کوه سنگی‌ای افتاده است که انگار در سمت دیگر دره راه می‌رود.