نوید زمانی که پوشاکش را در حرارت آتشی که پس از ایستادن باران در گوشهای بر پا کرده است، خشک میکند، از کنار آتش بلند میشود تا شماری دیگر از مسافران نیز بتوانند خود را گرم کنند؛ اما نوید بیشتر از بیست دقیقه نمیتواند از آتش دور بماند. دوباره به آتش نزدیک شده و روی پاهایش مینشیند. نوید میگوید که آن شب را با این که جای مان اندکی گرمتر از شبهای دیگر بود؛ اما نتوانستم تا صبح پلک روی هم بگذارم.
نوید و دیگر مهاجران همراهش تا نزدیکیهای چاشت روز بعد آن جا میمانند. پس از آن با آمدن راهبلد، همهی مسافران آهسته آهسته گرد میآیند و به حرفهای راهبلد گوش میدهند.
آفتاب در خط مایل به زمین زیر پای نوید و دیگر مسافران میتابد و مسافران با راهنمایی راهبلد، راه میافتند.
نوید میگوید که پس از سه ساعت راه کردن در مسیری که هیچ شناختی از آن ندارد و از کوههایی که به نظرم خیلی صبور باید باشند؛ تا سختیهای مهاجران افغانستانی را این همه سال دیده و هنوز هم که هنوز است پابرجا مانده اند. به پیشنهاد راهبلد مسافران پای یکی از کوهها میایستند و کسی که در چانتهاش نان دارد؛ اندکی از آن بر میدارد. کسی هم سیگاری دود میکند و من هم با محکم زدن پاهایم به زمین میخواهم بیشتر از هر چیزی از سلامت پاهایم مطمئن شوم.
نوید میگوید جایی که توقف کردند، نامی برای او نداشت؛ همین قدر میفهمید که در خاک ایران است و بیشتر از هر چیزی یک مهاجر غیر قانونی در دل دشتوکوه که دست آدمی به هیچجایی بند نیست و سرنوشتی که به دستان بیرحم راهبلد و طبیعت خشن زمستان افتاده است؛ تا باشد چه بر سر آنان بیاید.
نوید و دیگر مسافران همراهش که شاید به سی نفر میرسیدند شب را پای همین کوهی که توقف کرده اند میگذرانند و راهبلد نیز از آنها جدا شده و برای مسافران وعده میدهد که فردا پیش از طلوع آفتاب سروقت این مهاجران رسیده و آنها را سوار موتری به مقصد شان ببرد.
ده دقیقه از رفتن راهبلد نمیگذرد که میان مسافران اختلافی پیدا میشود؛ اختلافی که دلیلش روشن نیست؛ اما نوید میگوید که جز اختلاف زبانی، دیگر چیزی تقسیم ناشدهای میان این مهاجران نبود و هر کسی میتوانست به اندازهی کافی از سختیهای این راه و از سرمای زمستان برای خودش بر دارد و حتا آنهایی که بیشتر از دیگران ضغیف بودند، سهم بیشتری از دیگران میبردند.
اما با این همه، چند تن از مهاجران پشتوزبان افغانستان و بچههایی از هرات با هم درگیر میشوند و پس از زد و خورد کوتاهی آرام میگیرند.
نوید میگوید که این مراحل راه قاچاق برایم حتا از درد پاهایم هم بیشتر نگرانکننده و غذابآور بود: «وقتی به اختلاف میان مهاجران افغانستانی میدیدم و دلیلش را هم نمییافتم؛ بیاراده عصبی میشدم و به خودم فحش میدادم که چرا با آنها همسفر شدم.»
آخرین رگههای خورشید از روی بلندترین صخرهها ناپدید میشود و باد خنکی که از روی برفها میلغزد؛ اندکی ماه را با خود میآورد؛ اما بیشتر سرما را؛ سرمایی که دمار از روزگار مهاجران در آورده است.
نوید و دیگر مسافران افغانستانی که به اساس گفتههای نوید دو پاکستانی هم در این میان بوده اند؛ همه برای رفتن ماه و بر آمدن خورشید لحظهشماری میکنند و سرمایی که بادهای بریده بریده با خود میآورد، مثل گژدمی زیر پوست این مهاجران میدود و نمیگذارد شب را بیشتر از چند دقیقهای بخوابند.
رگههایی از خورشید دوباره روی بلندترین صخرهها پدیدار میشود که نوید دردی را در پاهایش حس میکند؛ میخواهد از جایش بلند شود تا از سلامتی پاهایش مطمین شود؛ اما هنوز خود را راست نکرده که به زمین میافتد. نوید میگوید: «با خودم گفتم کارم تمام است و پاهایم دیگر از کار افتاده اند.» پنج دقیقهای کمتر میگذرد که نوید میتواند پاهایش را تکان بدهد. در لحظه از جایش بلند میشود و میبیند که دلیل حرکت نداشتن پاهایش خوابرفتگی یا همان بندش خون بوده است و پاهایش آسیب دیگری ندیده اند. نوید برای این که مطمئن شده است پاهایش خوب است؛ اصلا به فکر انتظارش و آمدن راهبلد نیست و تا آمدن راهبلد سردی و گرسنگی را با پیشانی هر چند باز اما چروکخورده دوام میآرود.
از دره اندکی بالا میرود؛ به صخرهی ضمختی تکیه میدهد و سیگاری روشن میکند تا سردی را سوزانده باشد.
ادامه دارد…