مهاجرت شش سال زندگی‌ام را پس انداخت

مجیب ارژنگ
مهاجرت شش سال زندگی‌ام  را پس انداخت

حالا نه از راه‌بلد خبری است و نه از گشت پولیسی که باعث شد بچه‌ها شب دیگری را در پای این کوه پوشیده از برف بگذرانند.

نوید می‌گوید: «شاید سرنوشت ما امیتو بوده که باید سختی می‌کشیدیم. خوش‌بختی در کتاب طالع ما نوشته نشده.»

بچه‌ها امشب را نیز باید در سرمای صفری زمستان بگذرانند و با اندک خوراکی‌ای که دارند گذران کرده و در انتظار فردا و لحظه‌ی آمدن دوباره‌ی راه‌بلد را بکشند.

نوید می‌گوید که شب‌های زمستان با این که همیشه دراز است؛ اما درازای شب زمستان را تنها کسانی می‌فهمند که در پای این کوه‌ها با شکم ‌گرسنه، تن خسته‌ای که از سرما می‌لرزد، برای برآمدن خورشید لحظه‌شماری کنند تا سردی را اندکی از تن ‌شان دور کند؛ اما انگار شب زمستان در میان این کوه‌های پر از برف باید درازتر از آن باشد تا امید اجازه‌ی ورود خورشید را بدهد.

بیشتر بچه‌ها کوشش می‌کنند که بخوانبد؛ برای همین هر چند نفری چسپیده به هم نشسته و یا در قمستی که برف آب شده دراز کشیده اند تا این‌طوری سرما را کمتر حس کنند.

نوید می‌گوید که این شب درازترین شب زمستان بوده است که تا حالا تجربه کرده است.

آهسته آهسته رگه‌هایی از خورشید در بلندترین قله‌ی کوه پدیدار می‌شود و برگشت آن از روی برف است که بچه‌ها را از خوابی که نرفته اند بلند می‌کند. بچه‌ها به قدم زدن به دور خود شروع می‌کنند، بیشتر بچه‌ها دستان ‌شان مشت کرده و با حرارت دهن ‌شان گرم می‌کنند. نوید می‌گوید که شاید من و  بچه‌ها یک ساعت را همین‌طوری دور خود می‌چرخیدیم تا گرم بیاییم.

یکی از مهاجران داد می‌زند که چند ساعت دیگر و یا چند روز دیگر باید انتظار راه‌بلد را بکشند تا از این گرفتاری بی‌پایان و سرمای کشنده‌ی این جا رهایی پیدا کنند.

بیشتر بچه از شدت عصبانیت به راه‌بلد‌ها و قاچاق‌بران شان دشنام می‌دهند و پس از آن شماری هم دشنام‌های آب‌داری نثار دولت‌های ایران و افغانستان می‌کنند.

نوید می‌گوید که دو شب ماندن در سرمای کشنده‌ی این جا بچه‌ها را روانی کرده بود.

ساعت ده می‌شود و هنوز از راه‌بلد خبری نیست. بچه‌ها دوباره ناامید می‌شوند، هر کسی گوشه‌ای کز می‌کند و یکی دو تایی هم به دلیل تشنگی به خوردن برف شروع می‌کنند. نوید که در این هنگام خودش را روی صخره‌ای گرفته است، به این فکر می‌کند که اگر باز هم از قاچاق‌بران و راه‌بلد‌ها خبری نشود؛ شاید بیشتر از این نتواند دوام بیاورد و پاهایش حتما شروع می‌کند به درد و آن گاه است که اگر راه‌بلد هم بیاید، او دیگر توان راه‌رفتن را نخواهد داشت.

نوید می‌گوید: «در این خیال‌ غرق بودم که سرو کله‌ی مردی از دور نمایان شد، او به سمت ما می‌آمد.»

دست آخر ساعت دوی چاشت است که راه‌بلد به انتظار بچه‌ها پایان می‌دهد و با خبر حرکت کردن آن‌ها را خوش‌حال می‌کند.

نوید و دیگر مسافران همراهش به راهنمایی راه‌بلد یک ساعت را در کناره‌های کوه‌ها راه می‌کنند؛ به جایی می‌رسند که دو موتر تیزرفتار انتظار شان را می‌کشد.

راه‌بلد داد می‌زند که زود سوار موتر شوند و تا پیش از این که موتر های گشت‌زنی پولیس سر وقت شان برسد، خود را از این جا دور کرده و به مقصد تهران در حرکت شوند.

تا این جا نوید از هیچ راه‌بلدی اسم تهران را نشینده بود، او با شنیدن نام تهران به این فکر می‌کند که سفرش آهسته آهسته به پایان خود نزدیک می‌شود و این یعنی رهایی وی از عذاب راه دشوار و درد سرساز مهاجرت در زمستانی‌ترین زمستان زندگی‌اش.

نوید بار نخست است که در این راه قدم می‌گذارد؛ برای همین نمی‌تواند بفهمد که در کجای ایران، در کدام استان و یا شهرستانی است.

راه‌بلد‌ها و راننده‌ها، او و همراهانش را در دو موتر جابه‌جا کرده و به حرکت می‌افتند.

پس از چند ساعت حرکت موترها در میان باغی از خرما که حالا دیگر از خرمایش خبری نیست، می‌ایستد تا استراحت کوتاهی داشته باشند.

اما این استراحت نیم ساعتی به درازا نمی‌کشد که مسافران دوباره به فرمان قاچاق‌بران با رانندگان دیگری به راه می‌افتند تا پیش از دمیدن خورشید خود را به جای امنی در نزدیکی تهران برسانند.

نوید می‌گوید که فکر می‌کردم همین حالا در تهران استم؛ اما انگار باید ساعت‌ها راه کرد تا به تهران رسید.

نوید و دیگر مسافران همراهش به مقصدی روانه استند که انتظار دارند به تهران برسد.

ادامه دارد…