نگاه بالا به پایین ایرانی‌ها نسبت به ‌افغان‌ها

صبح کابل
نگاه بالا به پایین ایرانی‌ها نسبت به ‌افغان‌ها

نویسنده: رسول گردش

ساعت گرگ و میش شام را نشان می‌دهد؛ خسته و کوفته پس از هشت ساعت کار ساختمانی برگشته‌ام به ساختمان نیمه‌کاره‌ای که با چهار نفر از مهاجران کارگر افغانستانی، در آن‌جا زندگی می‌کنیم. دوش گرفته‌ام و تصمیم دارم سری به کتاب‌خانه‌ها بزنم برای یافتن رمان «دیوانه‌وار» از کرستین بوبن. سوار موتر می‌شوم و در خیابان لیان واقع در بندر بوشهر پیاده می‌شوم. پیش از همه سراغ کتاب‌خانه‌ای می‌روم که هر دو سه روز سری به آن می‌زنم و کتابی برای خواندن می‌گیرم تا شب‌ها پیش از آن که به خواب بروم، چند صفحه‌ای بخوانم.

می‌روم سراغ کتاب‌خانه‌ی همیشگی؛ قفسه‌های کتابش را زیر و رو می‌کنم؛ اما کتاب دیوانه‌وار را نمی‌یابم. مجبور می‌شوم از کتاب‌فروش پرسان کنم؛ می‌گوید که این کتاب را ندارد؛ اما چند کتاب دیگر برایم معرفی می‌کند که به نظرش چون افغانستانی‌ام، باید یکی از این کتاب‌ها را بخرم. می‌گویم دنبال همین کتاب می‌گشتم؛ اگر نیست باید سراغ کتاب‌فروشی دیگری بروم. همین که پایم را از دروازه‌ی کتاب‌فروشی بیرون می‌گذارم، صدای شاگرد کتاب‌فروش را می‌شنوم که می‌گوید: «افغانی بی‌سواد آمده کتاب فلسفی میخاد.

فلسفه می‌خواندی میماندی تو همون کشور نکبتت.» پشت سر نگاه نمی‌کنم؛ چون نگاه کنم باید چیزی بگویم و وقتی مهاجر افغانستانی بدون اسناد و گذرنامه به حرف ایرانی‌ای گیر بدهد، به معنای این است که قبول کرده است به دست پولیس ایران بیفتد و رد مرز شود؛ من چنین چیزی را قبول ندارم. حرف شاگرد کتاب‌فروش را مثل ده‌ها حرف دیگری که روزانه مجبور می‌شوم قورت بدهم، قورت می‌دهم.

سراغ کتاب‌فروشی دیگری می‌روم که تا هنوز به آن سری نزده‌ام. پشت ویترین کتاب‌فروشی مردی با موهای سپید و ایستاده است و چند زن و مرد مشغول وارسی کتاب‌های خانوادگی، روان‌شناسی و مجله‌ها استند. می‌روم سراغ قفسه‌ی ادبیات و مشغول پالیدن دیوانه‌وار می‌شوم. پس از وارسی قفسه، رمان دیوانه‌وار را نمی‌یابم تا این که مجبور می‌شوم از مردی که پشت ویترین کتاب‌خانه نشسته است، بپرسم. می‌گویم که دنبال رمان دیوانه‌وار از کرستین بوبن می‌گشتم؛ آیا چنین کتابی دارد. از لهجه‌ام می‌فهمد که افغانستانی‌ام. برای این که مطمئن شود چنین کتابی وجود دارد، می‌پرسد که این کتاب در مورد چه چیزی نوشته شده است؛ می‌گویم که تا هنوز نخوانده‌ام، برای همین آمده‌ام تا بخوانم که از چه قرار است. برای معلومات بیشتر می‌گویم که جایزه‌ی نوبل گرفته و کتاب مشهوری است؛ به توصیه‌ی یکی از دوستانم سراغش آمده‌ام.

روبه‌روی ویترینی که پشت آن ایستاده است، به قفسه‌ی کتابی اشاره می‌کند و می‌گوید: «اون‌جا رو ببین شاید بتونی کتاب بهتری پیدا کنی که سرگرمت کنه.» با نگاهی که در قفسه‌ی کتاب می‌اندازم، امیرارسلان نام‌دار و هزار و یک شب را می‌بینم. می‌گویم که به دنبال سرگرمی نیستم؛ فقط می‌خواستم این کتاب را پیدا کنم؛ چون تعریف زیادی از آن شنیده‌ام. دوباره برمی‌گردم سراغ ففسه‌ی ادبیات تا شاید کتاب دیگری پیدا کنم. کتاب‌فروش با خانمی که چند جلد کتاب روان‌شناسی کودک و داستان کودک گرفته است و ظاهرا یکی از مشتریان شناخته‌اش است، مصروف قصه است و جملاتی را کنده، گریخته می‌شنوم که در مورد من می‌گوید و با تمسخر این که افغانی دنبال رمان می‌گردد، به خانم مشتری‌اش می‌گوید که اگر این‌ها چنین کتاب‌هایی می‌خوانند، چرا آدم نمی‌شوند. تصمیم می‌گیرم از خریدن کتاب منصرف شوم؛ اما با خودم فکر می‌کنم اگر کتابی نخرم، شاید پس از برآمدنم بگوید که اشتباهی وارد کتاب‌فروشی شده‌ام به جای مغازه‌ی لباس‌فروشی و از شرم نام کتابی را گرفته‌ام که به باور کتاب‌فروش اصلا چنین کتابی وجود ندارد؛ این را زمانی فهمیدم که پرسید: «مطمئنی چنین کتابی و چنین نویسنده‌ای هست؟»

با پرسه در قفسه‌ی ادبیات، «سال‌های سگی» ماریو بارگاس یوسا را بر می‌دارم با «ورونیکا می‌خواهد خودکشی کند» از پابلو کوئیلو. وقتی کتاب‌ها را پشت روی ویترین می‌گذارم تا حساب کند، کتاب‌فروش با نگاهی تمسخرآمیزی سر تا کمرم را که از ویترین بالا است، ورانداز می‌کند و سراغ دیدن قیمت‌های کتاب می‌رود تا ببیند چند است. خانمی که چند دقیقه پیش با کتاب‌فروش حرف می‌زد، سال‌های سگی را بر‌می‌دارد و با نگاهی به من می‌گوید: «فک نمی‌کنی این کتاب برات گرون باشه؟» منظورش این است که می‌توانم این کتابی را که برداشته‌ام بفهمم یا همین‌طوری گرفته‌ام؟ در حالی که پول کتاب‌فروش را حساب می‌کنم، برایش می‌گویم که تا هنوز فکر نکرده‌ام؛ بهتر است اول بخوانم تا ببینم چه دستم می‌آید.

در حالی که صدای پچ‌پچ‌ کتاب‌فروش و خانم را پشت سرم می‌شنوم، مانند یک مجسمه‌ی متحرک و نفرین‌شده از دروازه‌ی کتاب‌فروشی بیرون می‌شوم.