روز بد برادر ندارد (قسمت هفتم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد (قسمت هفتم)

نویسنده: بودا

به سختی می‌شود جای پای نفر جلو را دید؛ هنوز تاصبح ساعتی باقی است. بیش از چهار صد مسافر که شب در خم و پیش دره جابه‌جا شده بود، چون رمه‌ی گوسفند در سربالای دره راه افتاده اند. اول صبح است و دره تنگ؛ از پتویی که به پوزم پیچیده ام، بوی تندی می‌گذرد که خانه‌ی کشمش‌نخود و نان خشک بسوزد. به علی می‌گویم اگر جلو نشویم، پنج دقیقه‌ی دیگر بیهوش می‌شوم. هردو دوان دوان خود را از همه جلو می‌کشیم و به گفته‌ی رهنما، مسیری را دنبال می‌کنیم که کور هم باشد رد پای این همه آدم را که هر روز از این مسیر می‌گذرند، گم نمی‌کند.

آفتاب کم کم از ارتفاع کوه‌های سنگی پایین می‌خزد. به دنبال که نگاه می‌کنم، تا چشم کار می‌کند آدم است که در صف بی پایانی پشت سر هم راه می‌روند. به پادگان نظامی‌ای شبیه است که در یک جنگ نابرابر فرستاده شده است با بیش از چهار صد ناامیدی که شانه‌به‌شانه‌ی این سربازان خلع سلاح، راه می‌رود. روی یک سنگ بزرگی می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم. مسافران یکی یکی روی سنگ‌های خرد و بزرگ می‌نشینند. یکی نانی خشکی می‌جود؛ یکی سیگاری روشن می‌کند و دیگری طوری از جیبش چیزی را می‌کشد و زیر زبان می‌گذارد که دست دیگرش هم بویی نمی‌برد. سفر کم کم به سختی‌هایش رسیده است؛ به جاهایی که به گفته‌ی یکی سه تا از همراهان جواد، نباید در دهان همراه تشنه ات شاشید. این را دیروز شام وقتی یکی از همراهان جمع چهارده نفره‌ی مان از دادن آب به یکی از بچه‌ها خودداری کرده بود، می‌شد فهمید. رهنما صدا می‌زند که بجنبین افغانیا تا حرکت نکردیم خود تان را برسانین!

ساعت سه‌ی پس از چاشت است، داستان طولانی دره به ادامه‌ی داستان کویری رسیده است که یک روز تمام را موتر وسط آن می‌خزید و حالا از صبح ساعت سه، هر قدر طول این دره را می‌پیماییم انگار مورچه‌ ایم. تشنگی‌ای که خشک در کامم چسپیده است، از زبانم توته‌ی سنگی ساخته است که کلمات را می‌شکند. علی می‌گوید که از یکی مسافران آب می‌گیرم؛ اما نمی‌گذارم. می‌گویم چند قدم پیشتر می‌نشینیم تا عزیز «نام مستعار» برسد. عزیز همراه اجباری من و علی است که چهار بوتل را در بیکش گذاشته ایم و اول صبح که من گفته بودم باید از همه جلو شویم تا از این بوی نمرده ایم، ترجیح داده بود آن بوی را استشمام کند؛ اما پابه‌پای من و علی ندود. عزیز، از قوم‌های نزدیک علی است و وقتی ما می‌خواستیم ایران برویم، گفته بود یا منم را با خود تان می‌برین یا می‌روم زیر پل سوخته؛ اما به خانه نمی‌روم بدون علی. بعد از روز اول سفر مان که از نیمروز حرکت کردیم، با من و علی قهر است که ما باعث شده ایم بیاید و در هر فرصتی با علی دهان‌به‌دهان می‌شوند.

علی، تقریبن هیچ جایی از بدن عزیز را بی‌ تشبیه و استعاره به چیزهایی که عصبانیتش را خالی می‌کند، نمی‌گذارد. از تنبلی اش گرفته تا بدخلقی و نق‌نقی بودنش در سفر.

با علی در سایه‌ی سنگی نشسته‌ ایم و یکی یکی مسافران را می‌شماریم. بیش از سه صد و هشتاد مسافر از ما عبور کرده است؛ اما هیچ کدام عزیز نیست و تشنگی کم کم احساس می‌کنم به روده‌هایم رسیده است. علی یک فحش می‌دهد و چند نفر می‌شمارد. می‌گوید که بی‌پدر یا نفر ها را بشمر یا فحش بده، زبانم بند آمد. من که دیگر گفتن تشنه‌ام در زبان خشکم نمی‌لغزد، می‌گویم تا آخرین نفر را صبر می‌کنیم؛ اگر نیامد می‌میریم. شمارش علی از چهارصد گذشته است. از پیچ پایانی دره دو نفر نزدیک می‌شوند؛ عزیز طوری با دست‌هایش گرده‌هایش را محکم گرفته است که انگار دو بغلش را مار گزیده باشد.

نزدیک می‌شود و علی با عصبانیت پس از فحشی می‌گوید که آب بدهد تا تلف نشدیم؛ اما خبری از آب نیست. عزیز چهار بوتل یک‌ونیم‌لیتره آب را تنهایی به گرده‌هایش ریخته است. دیگر امیدی نمانده است. پیرمردی که همراه عزیز است، نیم بوتل آب دارد که به زور یک یک قورت روی زبان مان می‌ریزد. تشنگی‌ای که چند دقیقه پیش وادار مان کرده بود بنشینیم تا بمیریم، حالا جایش را به ترسی داده است که اگر نجنبیم حتما می‌میریم. با علی راه می‌افتیم و دنبال صف طویلی از مسافران تشنه صخره‌هایی را پشت سر می‌گذاریم که تشنه‌تر از ما بر تن دره چسپیده است. سعی می‌کنیم از دیگران جلو بزنیم که اگر به آبی رسیدیم پیش از خلاص شدن دهان مان را تازه کنیم.