مهاجرت فرار از درد نیست، خود درد است

مجیب ارژنگ
مهاجرت فرار از درد نیست، خود درد است

قسمت دوم

در شهری که سیر، کنار همان قاچاق‌بر به زندگی شروع می‌کند، کار در زمستان برای همه نیست.

اما با این همه سیر که آن زمان ۱۵ سال دارد و تازه از سفر بیست و چند روزه‌ی مهاجرت رهایی یافته است؛ بدون در کردن خستگی در یکی از گل‌خانه‌های همان شهر به کار شروع می‌کند؛ اما کار او کاش درون گل‌خانه باشد تا از سرمای بیرون در امان بماند. او باید در کار نصب پایه‌های فلزی گل‌خانه و محکم‌کاری آن‌ها و گرفتن پلاستیک روی سقف گل‌خانه سهم بگیرد.

سیر می‌گوید: «هوا خیلی سرد بود و ما سقف گل‌خانه‌ها را پلاستیک می‌گرفتیم، با این که دست‌کش هم داشتم؛ اما دستمه یخ می‌زد.»

سیر در همان زمستان سرد در کار ساخت‌وساز گل‌خانه مشغول است و شب‌ها را نیز به ناچار در محل کارش ‌می‌خوابد. او به همراه چند پسر دیگر افغانستانی که با هم کار می‌کنند، شب‌ها را درون کانتینر فلزی‌ای که در محل کار شان است می‌گذارنند، سیر حالا که می‌بیند راهی جز ادامه‌ی وضعیت این جا ندارد، بدون این که اخمی به ابرو بیاورد به کارش در همان جا ادامه می‌دهد.

بهار از راه می‌رسد و سیر نیز برای این که سختی کار را کمتر بچشد تغیر شغل داده و به یکی از کارخانه‌های کوچک نجاری می‌رود تا از گرمای گل‌خانه در تابستان در امان مانده باشد.

سیر می‌گوید که صبح ساعت هفت از خواب بلند می‌شدم و می‌رفتم به سمت کار و پس از پنج یا شش شام به خانه می‌آمدم.

ماه‌ها می‌گذرد اما سیر باز هم در همان کارگاه نجاری کار می‌کند و تازه تازه کمی از نجاری سر در می‌آورد. او به این زندگی کارگری خو گرفته است. هر چند خوگرفتن با این نوع زندگی برای مهاجر افغانستانی آن هم برای پسری ۱۵‌ساله‌ای که به خاطر رهایی از سختی‌های دور‌دست‌ترین و محروم‌ترین ولایت افغانستان به ترکیه آمده است. او از افغانستان فرار می‌کند که پدرش او را به درس خواندن نمی‌گذاشت و از او می‌خواست در کار کشاورزی با پدرش شانه دهد و مثل دیگر مردان روستا، دنبال زن و زندگی در همین روستا باشد.

اما با این همه سیر ۱۵‌ساله در ترکیه در شهری که هیچ شناسه‌ی قبلی از مردم، فرهنگ، اقتصاد و باورهای آنان ندارد، زندگی‌اش را با کار شاقه ‌می‌گذراند.

سیر برای این که بتواند پول کرایه‌ی خانه و نانش را در آورد، باید همه‌روزه گرد اره بخورد و رویای رفتن به مکتب و ادامه‌ی آموزش را زیر چرخ اره فراموش کند.

شش ماهی بیشتر از کار سیر در کارخانه‌ی نجاری نمی‌گذرد که او دیگر خسته از کار و از بودن در ترکیه شده و شام‌ها کوشش می‌کند با نوشیدن یک بوتل آبجو غم خود را فراموش کند.

اما این راه حل نهایی نیست. پس از هر بار نوشیدن ناچار است دست آخر زودتر بخوابد تا بتواند فردا سر وقت به کار خود برسد.

این زندگی یک‌نواخت سیر را به ستوه آورده است؛ اما چاره‌ای جز دوام این وضعیت نیز نمی‌بیند، راهی که خود انتخاب کرده است؛ انتخابی از سر ناگزیری اما حالا باید پای لرزش نیز بنشیند.

سیر می‌گوید: «دگه راه نمانده بود برم، باید میامدم ترکیه، اینجه هم ای رقمی شب و روز کار می‌کنی، آخرشم ماه که پوره میشه از کرای خانه باقی استی.»

سیر می‌گوید که برایش هیچ روشنی‌ای وجود ندارد و او نمی‌داند تا کی در ترکیه کارگری کند تا بتواند به زندگی بخور و نمیر خود ادامه دهد. نمی‌شود فهمید این که سیر روزانه هر باری که از نزدیکی مکتب رد می‌شود چه از ذهنش می‌گذرد و چه حسی از زندگی کنونی‌اش دارد.

سیری که به دلیل ممانعت پدرش از رفتن وی به مکتب، از افغانستان به ترکیه پناه می‌آورد؛ اما این جا در ترکیه، زندگی کارگری و جبر مهاجرت او را نمی‌گذارد به مکتب برود.

سیر این مدت را که در کارخانه‌ی نجاری مصروف کارگری است، هر از گاهی برای خانواده‌اش در افغانستان نیز پول می‌فرستد.

سیر در این کارخانه بیشتر کمک‌دست استادی است که کار نصب را می‌کند، او برای این کار ناچار است همه وقت با همین استاد بماند.

بارها پیش آمده است که سیر به دلیل دور بودن محل نصب و یا بیشتر بودن کار تا ده شب را در کارخانه و یا در کار بماند.

دوام این وضعیت و مزد کمی که او برای این کار دریافت می‌کند، دوام زندگی در مهاجرت را برای وی دشوارتر کرده است.