روز بد برادر ندارد (قسمت پنجم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد (قسمت پنجم)

نویسنده: بودا

در خمیدگی کوهی که دوصدمتری بیشتر ارتفاع سنگی ندارد، مسارفران در اتاقک‌های سنگی‌ای که چند سانتی دیوار دارد، جابه‌جا می‌شوند. آفتاب کم کم از ارتفاع کوه‌های سنگی بالا می‌رود. پسر جوانی که مرزبانان برای حصول حق شان توقیف کرده بودند، از پایان دره نزدیک می‌شود و کمی پیشتر از محلی که ما نشسته ایم، به جمع همان پنج نفری می‌پیوندد که می‌گفتند او هزاره است و همراه ما نیست. آن پنج نفر به گفته‌ی خود شان اوغان استند؛ از شهروندان قندهار و هلمند؛ سه نفر شان ادعا دارند که چند بار این راه قاچاق را پشت سر گذاشته اند و تجربه دارند که اگر برادرت هم از تشنگی بمیرد، به دهانش نباید شاشید.

علی بلند می‌شود برود بپرسد که چه بلایی سرش آورده اند. می‌گویم وقتی کاری برایش نکرده ایم نیاز نیست برود از او توضیح بخواهد که چگونه و چندنفر کردندش. علی اما آرام نمی‌گیرد؛ پس از چند دقیقه ای بر می‌گردد و می‌گوید که پول داشته است؛ مرزبانان پس از تلاشی پولش را یافته اند و دو سه سیلی هم برای انکار از داشتن پول، خورده است. برایم قابل درک نیست که در چنین موقعیتی کسی را به تجاوز جنسی هم تهدید کنند؛ اما باز هم حاضر نشود که با دادن ده هزار تومان ایرانی معادل صد و چند افغانی، خودش را نجات دهد. از یکی همراهانش می‌شنوم که به یکی از مسافران نزدیک محلی که ما دراز کشیده‌ ایم، می‌گوید که کردندش و چند تومان هم برایش دادند که به مرزبانان بعدی بدهد؛ به احتمال آن پول را برای روز بدتر از این نگه داشته بود؛ فاصله‌ی زمانی‌ای که او را نگه داشته بودند، آن قدر نبود که به او تجاوز کنند و مقداری پول هم بگذارند کف دستش. از حرف‌های همراهانش فهمیده می‌شود که جواد «نام مستعار همین پسر» از این که مبادا همراهانش پولش را بگیرند یا بدزدند، یا کسی دیگر از مسافران این کار را بکند، حاضر نشده است در حضور همه داشتن پول اقرار کند. مگر او چقدر پول همراه داشته است که از فاش شدن آن می‌ترسیده است؟ وقتی آن اسکناس پنجاه‌هزار تومانی را آن مرد میان‌سال وسط تلی کفشش جابه‌جا کرده بود، هر حدس و گمانی ممکن است. پنج هزار تومانی را که مرزبانان برای رها کردن جواد قبول نکرده بودند، به علی می‌دهم که آب بگیرد. با پنج بوتل آب بر می‌گردد. می‌گویم مگر بوتل هزار تومان گرفتی. از پولی می‌گوید که در نیمروز قرار بود چرس بگیرد؛ اما نیافته بود؛ یعنی علی با خودش پول داشته است؛ ولی برای رهاکردن جواد پنج هزار تومان نداده است؟ یا نه جواد خودش پول داشته است؛ ولی حدس و گمان این قدر نفر را به جان خریده است؛ اما حاضر نشده است، پولش را نشان بدهد؟

سایه‌ها کم کم تیره می‌شود. با علی، بالاتر از کوه سنگی‌ای که زیر آن لنگر انداخته ایم، دنبال خار و خاشاکی می‌گردیم که آتش کنیم و نان‌های خشک مان را گرم کنیم. تا ساقه‌ی علفی که بیشتر از ته‌مانده‌ی سیگار نیست را هم جمع می‌کنیم. علی که تجربه‌ی زندگی در کوه و دره را بیشتر از من دارد، خودش را به سختی به قمستی از کوه سنگی می‌رساند که درخت خرمایی در آن روییده است. علی با تلاش زیاد موفق می‌شود چند برگ خشکیده و نیم خشکیده‌ی خرما جدا کند. بعد از یک ساعتی که دیگر هوا تاریک شده است، هردو با دامن‌های پر از خار و خاشاک به پایین کوه بر می‌گردیم. از هر چند قدمی زیر کوه سنگی دود غلیظی با اندکی آتش به هوا بلند می‌شود. بویی تندی از تنه‌های خرمایی که مسافران در آتش گذاشته ‌اند، در تنگی دره پیچیده است؛ از بوتل‌های پلاستیکی‌ای که وسط آتش انداخته‌ اند.

یک نفر از بالای دره با صدای بلند در هر جمع چند نفره‌ای اعلام می‌کند که بخوابند و فردا صبح زود رهنماها بیدار شان می‌کنند و برای عبور از دره رهنمایی می‌کنند. ساعت ده شب است؛ نان خشکی را که سه شبانه روز است، در بیک‌ علی سفر می‌کند، گرم کرده ایم و با کشمش نخود و آب سرد، آن قدر با ولع زیر دماغ مان جای می‌کنیم که انگار قابلی اوزبیکی باشد. آسمان آنقدر صاف است که از این سایه‌ی کوه، می‌شود ستاره‌های بی‌شماری را شمرد. علی خواندنی از یاسمین لیوی مانده است که یاسمین خوابش را هم ندیده بود در چنین نقطه‌ای از زمین بین چنین جمعِ درمانده‌ای در چنین سفری صدایش به این کوه سنگی صبور بپیچد. آیا شب اول که در قسمتی از کوه‌های شنی نیمروز توقف کرده بودیم، به اندازه‌ی دیشب که در خاک پاکستان گذراندیم غمگین نبود، و امشب که روشنی مهتاب روی هیچ یکی از این مسافران تاریک نیفتاده است غم‌گین‌تر از شب‌هایی است که گذرانده‌ ایم؟