قسمت اول
در این نوشته به زندگی یکی از مهاجران افغانستانی میپردازم که تفاوتهایی با زندگی دیگر مهاجران افغانستانی دارد؛ او در مهاجرت زاده شده است، در مهاجرت رشد کرده و باز به مهاجرت ادامه داده است.
این جوان افغانستانی مرتضا نام دارد؛ در یکی از قسمتهای ستون فرزندان زمین چندی پیش نیز از او نوشتهام.
او آن زمان روزهای نخست و روزهای آخر بودنش در کابل بود.
مرتضا در ایران در خانوادهی کارگر افغانستانی، زاده شده و در همان جا به مکتب رفته و وارد جامعهی کارگری ایران شده است.
او بر خلاف بیشتر مهاجران افغانستانی که در سن جوانی به ایران و یا جاهای دیگری به مهاجرت رو میآورند، در مهاجرت زاده شده است. تجربهها و روایت وی از مهاجرت؛ تفاوتهایی دارد که این تفاوتها باعث شده است امروز نیز از او بنویسم.
مرتضا تا صنف یازده به مکتب میرود و آن زمان هژده سال دارد؛ اما با تجربهای که از زندگی در ایران به دست آورده است، ایران را جایی برای زندگی نمیداند؛ روی این دلیل به ناچار برای یافتن زندگی بهتر و آرامش بیشتر؛ مکتب را ناتمام رها کرده و در یک سفر قاچاقی راهی ترکیه میشود. او شش سال آزگار را در ترکیه زندگی میکند. مرتضا شش سالی را که در ترکیه بوده است؛ برای کار و تفریح به شهرهای مختلف ترکیه سر زده است.
مرتضا میگوید که ترکیه جای خوبی برای من بود.
زمانی که از سختیهای زندگی مهاجرت میپرسم، با درنگی که در گفتن پاسخ از خود نشان میدهد، میفهمم که او به نحوی سختی زندگی را پذیرفته است و وجود زندگی راحت را به دلیل این که به گونهی دوامدارد تجربه نکرده است، رد میکند.
مرتضا این شش سال را که در ترکیه بوده است، برای ادامهی زندگی کارهای متفاوتی را پیش گرفته است؛ گاهی در رستورانتی پیشخدمت بوده، گاهی هم دستیار آشپز و گاهی هم سر ساختمان، هشت ساعت روز را با بوری سیمان ۵۰ کیلویی در شانه گذرانده است.
او انسانی با حوصله و نرمخو است؛ اما به همین اندازه که نرمخو و مهربان است، خیلی زود عصبانی میشود و با اندک کنش خلاف میلش واکنش تندی از خود بروز میدهد؛ اما در لحظه آرام میگیرد.
البته او در این مدت چند باری هم قصد کرده است که به سمت یونان رفته و از آنجا خود را به کشورهای پیشرفتهی اروپایی برساند؛ اما گاهی نبود پول و گاهی هم عامل دیگری مانع رفتن وی شده که در بیشتر موارد این نداشتن پول بوده که باعث شده است او نتواند خود را به اروپای مدرن برساند.
مرتضا برای این که اندکی از خستگی مهاجرت و فکرهای شوم آن فرار کرده باشد، از استانبول بلیت میکند و میآید به سمت یالوا شهری که در همسایگی استانبول قرار دارد؛ میخواهد چند روزی را آن جا بگذراند تا شاید هوایش دیگر شود و بتواند به ادامهی زندگی اسفباری که دارد خودش را قناعت دهد.
او چند روزی را در یالوا میماند؛ اما برای این که نتوانسته در جامعهی ترکیه مدغم شود و برای خودش جایگاه اجتماعی ایجاد کند، روز تا روز افسرده و ناامید میشود و از سویی هم او در مهاجرت زاده شده است، او برای فرار از درد مهاجرت به مهاجرت دیگری که آمدنش به ترکیه است دست زده است. اما ترکیه هم بلیت خوشبختی وی نبوده است.
او چند روزی در این فکرها غرق است که ناگهان این همه ناکامی باعث میشود تصمیم خود را بگیرد و به زندگی پردردسرش پایان دهد؛ او برای این کار آسانترین راه؛ غرق کردن خود در آب را می داند؛ اما او میخواهد این کار را هوشیارانه و بدون نقص انجام دهد؛ برای این کار سنگهای زیادی را در جیبهایش جابهجا میکند و سپس در تاریکی میان عصر و شام خود را به دریا میاندازد.
مرتضا میگوید: «همین که چشمه باز کدوم، دیدم ده شفاخانه استم، سِرُم نصب کردگی.»
سپس روشن می شود که مرتضا را هنگام غرق شدن، اشخاصی که در نزدیکی ساحل بوده اند، دیده اند و او را پیش از آن که بیشتر دیر شود از آب بیرون کرده و به بیمارستان انتقال داده اند.
مرتضا پس از سه شبانه روز در کوما بودن به هوش میآید.
او میگوید که پس از آن نیز نتوانستم به راحتی با زندگی کنار بیایم؛ اما تصمیم بار دیگر خودکشی را در خود کشتم.
ادامه دارد