یک‌سال سرگردانی در ترکیه؛ می‌خواهم خانم و بچه‌ام را ببینم

مجیب ارژنگ
یک‌سال سرگردانی در ترکیه؛ می‌خواهم خانم و بچه‌ام را ببینم

قسمت اول
«زن و بچه‌ام ۱۵ ماه پیش، (۸ دسامبر ۲۰۱۸) توسط خسرم به ترکیه آورده شد.»
این را محمدعلی احمدی می‌گوید؛ مردی که سال ۱۳۶۹ زمانی که یک سال دارد به دلیل جنگ‌های داخلی، به همراه خانواده‌اش به ایران آواره می‌شود.
او می‌گوید پدرزنم به خانمم یاد داده تا در سازمان ملل بگوید که من معتادم و می‌خواهم خانم و بچه‌ام را بکشم.
به باور احمدی این قوی‌ترین پرونده است و خانمش با کمک این پاپوش می‌خواهد از ترکیه به امریکا برود. این در حالی است که پدرزن احمدی نیز در امریکا زندگی می‌کند.
احمدی می‌گوید در شروع زمانی که خانم و بچه‌ام ناپدید شدند، هر چه به خسرم گفتم، نشانی از او به من نداد و می‌گفت که خبری از او ندارم.
اما بعدها می‌گفت که او را به پاکستان برده‌ام و گاهی می‌گفت به هند برده‌ام تا این که از طریق مراجع قضایی و نهاد‌های امنیتی ایران، فهمیدم که خانمم را به همراه بچه‌ام ترکیه برده اند.
این‌گونه ناچار برای یافتن و دیدن خانم و بچه‌ام در (۲۵ بهمن/دلو) سال پار، دلیل این که کارت اقامت ایران را نداشتم، به گونه‌ی قاچاقی وارد ترکیه شدم.
احمدی در نخستین روز رسیدنش به ترکیه، برای بازگو کردن ماجرا و رسیدن به خانم و بچه‌اش به دفتر سازمان ‌ملل در امور پناهندگان، اداره‌ی مهاجرت و اداره‌ی پولیس مراجعه می‌کند.
«همه‌ی ماجرا را بازگو کردم و برای شان توضیح دادم که اگر من قصد کشتن و یا ارتکاب جرمی را داشتم که نمی‌آمدم به دولت بگویم؛ می‌خواهم از طریق دولت و از راه قانونی آن برای دیدن خانم و بچه‌ام اقدام کنم.»
قرار گفته‌های احمدی نه دفتر سازمان‌ ملل در امور پناهندگان و نه هم دولت ترکیه برای این که او به خواستش برسد، با وی همکاری نکرده اند.


احمدی می‌گوید: «زمانی که به سازمان‌ ملل مراجعه کردم، برایم گفتند که ما همه صلاحیت‌ها را به دولت ترکیه تفویض کرده ایم؛ اما زمانی که به دولت ترکیه مراجعه کردم، آن‌ها به دلیل نزدیکی با اروپا و تبعیت نظام حقوقی شان، حرف‌های خانمم را گوش داده اند و مرا از دیدن زن و بچه‌ام منع کرده و می‌گویند که تو حق نزدیک شدن به آن‌ها را نداری؛ اما من گفتم که در حضور پولیس می‌خواهم آن‌ها را ببینم، هزاران بار گفتم که می‌خواهم بچه‌ام را ببینم و از سلامتی‌اش مطمین شوم.»
اما این اصرار‌ها ذره‌ای از سرگردانی احمدی کم نمی‌کند؛ او با اصرارهای پی‌هم و تلاش‌های شبانه‌روزی، نمی‌تواند کوچک‌ترین نشانی از خانم و بچه‌اش پیدا کند.
او تنها می‌داند که خانمش در شهری به نام بایبورد به سر می‌برد؛ این را زمانی می‌داند که برای دیدن خانم و بچه‌اش می‌خواهد در دادگاه شهری که زندگی می‌کند، دعوا باز کند.
احمدی در شهری به نام بولو زندگی می‌کند که با انقره -پایتخت ترکیه- دو ساعت فاصله دارد. دادگاه این شهر به وی می‌گوید که خانمت در شهر بایبورد زندگی می‌کند و تو باید در دادگاه آن شهر دعوا باز کنی.
از ازدواج احمدی با خانمش هشت سالی می‌گذرد. زمانی که از احمدی دلیل ترک کردن خانمش را پرسیدم، او گفت که ما با هم هیچ مشکلی نداشتیم. «من او را دوست داشتم؛ ما ازدواج عاشقانه‌ای داشتیم.»
خانم احمدی هشت سال پیش از ماکوی آذربایجان؛ جایی که با خانواده‌اش زندگی می‌کرد، به دلیل عشقی که به احمدی داشت، از خانه فرار می‌کند و در یک سفر قاچاقی خودش را نزد احمدی به ایران می‌رساند.
احمدی می‌گوید در شروع آمدن خانمش به ایران، پدر و مادر خانمش، احمدی و این رابطه را نپذیرفتند؛ چیزی که احمدی دلیلش را تعصب قومی می‌داند.
احمدی از هزاره‌های افغانستان و خانمش از قوم سادات است. احمدی می‌گوید که شماری از سادات‌ به این باور استند که ازدواج دختران سادات با غیر سادات حرام است؛ چیزی که باعث شده است بچه‌اش بارها از سوی خانواده‌ی خانم‌اش حرام‌زاده خوانده شود.
احمدی می‌گوید که پدرزنم به نهادهای امنیتی ایران دست‌رسی داشته و از این طریق بارها او را تهدید کرده است.
با این همه احمدی زمانی که مطمئن می‌شود خانمش در شهر بایبورد زندگی می‌کند، برای رفتن به آن شهر کمر را می بنندد؛ اما به دلیل نداشتن حق بیرون شدن از شهری که زندگی می‌کند، نمی‌تواند بلیت اتوبوس تهیه کند.
ادامه دارد…