قاتل معتادی که ارث پدری‌اش را سیل برد

حسن ابراهیمی
قاتل معتادی که ارث پدری‌اش را سیل برد

صدای بلند خنده‌هایش دیگر برای همه آشنا بود. همیشه تنها می‌خندید و معلوم نبود به کی می‌خندد؛ اما بعد از خنده‌ی بلندش، همیشه یک جمله را زیر لب زمزمه می‌کرد. برعکس خنده‌هایش، جمله‌ای را که به زبان می‌آورد، آهسته و پنهانی بود؛ طوری که دو تصور در ذهن نقش می‌بست. این که یا از شنیدن این جمله توسط دیگران هراس داشت یا که کسی را فحش می‌داد که دوست نداشت طرف مقابل جمله‌ی او را بشنود.
همه او را می‌شناختند و او هم همه را می‌شناخت؛ اما کسانی که او را می‌شناختند، تنها تعریف‌ها و گفته‌هایی از دیگران در موردش شنیده بودند. او، کمتر حرف می‌زد. همیشه تنهای تنها در آخر پل سوخته، وقتش را سپری می‌کرد. کمتر می‌توانستی لحظه‌ای او را در روشنی روز ببیند. او، عاشق تاریکی بود. در تاریکی خود را پنهان می‌کرد؛ اما از چه کسی؟ نه اهل خلاف بود و نه اهل معاشرت. انزوای وحشتناکی را برای خودش انتخاب کرده بود.
او، این طوری بود. پیرمردی میان‌سالی که من حدس می‌زدم از پنجاه سال بیشتر سن داشته باشد. عباس نام داشت و بقیه معتادان هم او را به خاطر ریش سفیدش «بابه عباس» صدا می‌کردند. لباس‌ها و سر و صورت بسیار اسفناک‌تر از وضعیت دیگر معتادان داشت. تمام این وضعیتش هم تنها به این دلیل بود که او از دخمه‌ی تاریک خود بیرون نمی‌آمد و حتا رفع حاجتش را هم در همان دور دیوار پارچه‌ای دخمه‌ی خود انجام می‌داد. همین دلایل هم سبب شده بود که معتادان دیگر کمتر رغبت به برقراری ارتباط با او داشته باشند که این بی‌رغبتی به سود بابه‌عباس هم بود؛ به این خاطر که او هم چندان تمایلی به برقراری رابطه با دیگر معتادان و یا جهان بیرون از آن دخمه‌ی تاریک نداشت.
اما بر خلاف تمام بی‌میلی بابه عباس، چند معتادی بودند که او را راحت نمی‌گذاشتند و جلو دروازه‌ی دخمه‌ی او می‌رفتند و او را در تنهایی‌اش نمی‌گذاشتند؛ آن‌ها معتادانی بودند که همیشه وقت خمار و از دل نازک و گنجشکی بابه‌عباس خبر داشتند.
برای من هم بابه‌عباس یکی از آدم‌های مرموز و جالب پل سوخته بود که همیشه دوست داشتم در موردش بیشتر بدانم. خوب هر انسانی داستانی دارد با دلایل بی‌شماری که ممکن پایش را به جهان زیر پل سوخته و اعتیاد بکشاند. آن زمان داستان و دلایل خودم برایم چندان جذابیت نداشت و چون در بین آن معتادان زندگی می‌کردم، خواه یا ناخواه داستان زندگی شماری از معتادان به گوشم می‌رسید و یا از زبان خود شان می‌شنیدم. داستان و دلایل زندگی بابه‌عباس را هم خیلی اتفاقی شنیدم از زبان خودش.
درست عصر یک روز پاییزی، باران شدید گرفت و سیل عظیمی در بستر دریای کابل جاری شد. این سیل همه معتادان زیر پل سوخته را غافل‌گیر کرد. با این که دریای کابل زمانی که به پل سوخته می‌رسد پهنای بیشتری به خود می‌گیرد؛ اما حجم طغیان دریای کابل آن عصر چنان زیاد بود که همه را وادار به فرار کرد و حتا شماری را هم سیل با خود برد.
همه معتادان آن عصر مجبور شدند، مال و اموالی را که داشتند در همان جا رها کنند و جان خود را نجات بدهند. خیلی‌ها مضطرب بودند؛ اما بیشتر از همه بابه عباس مضطرب بود؛ چنان آه و ناله را به راه انداخته بود که گویی یکی از عزیزانش را از دست داده است. او از چند جمله‌ی همیشگی‌اش بیشتر حرف می‌زد. همه با دقت گوش می‌کردند. او، اعتراف کرد که زنش را در دعوای خانوادگی با ضربات چاقو زده است و آن روز با بیست لک افغانی که از فروش زمین‌های پدریش به دست آورده بود، از ترس خانه را رها می‌کند و تا امروز دیگر جرأت برگشتن، نکرده است.
او همین طور که می‌گریست و دیگران دورش جمع شده بودند. می‌گفت که سیل پول‌های او و پیراهن سرخ‌رنگی را که به خاطر معذرت‌خواهی برای زنش خریده بود را با خودش برده. او انگار قبول نداشت که زنش را ضربات چاقو کشته است و به این فکر می‌کرد که روزی برگردد پیش خانواده‌اش؛ اما این همه مدت، جاذبه‌ی مواد مخدر او را از این خواسته‌اش توانسته دور نگه داشته بود تا این که آن عصر زندگی‌اش را سیل با خود برد.