نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر (قسمت چهارم)

حسن ابراهیمی
نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر (قسمت چهارم)

همه‌ی ما یک جایی از زندگی، می‌ایستیم و به گذشته‌ی مان می‌خندیم.

وسیم هم کسی که نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین دوست من در آن دوره بود، امروز حتما می‌خندد به گذشته. گذشته‌ای که اگر از سرش نمی‌گذشت، هیچ گاه باورش نمی‌شد که این سرگذشت او است. اعتیاد سرگذشت خیلی از آدم‌ها را تغییر می‌دهد.

وسیم، با گرفتن یک ماه رخصتی از فرمانده به خانه‌ی رویا بر می‌گردد. به تمام جنبه‌‌های تصمیمش هم فکر کرده است. سنجیده است که چه مقدار پول مصرف خواهد شد. حدس زده است که در نبود رؤیا با سه عضو خانواده‌ی رؤیا که معتاد اند، با چه مشکلاتی روبه‌رو خواهد شد. با کمپ ترک اعتیادی که مخصوص زنان است، پیش از آمدنش هماهنگ می‌کند. اطلاعات لازم را برای تهیه‌ی مواد مخدر از رؤیا می‌گیرد. سه جوره لباس هم برای رؤیا می‌خرد. همین طور تمام وسائل شخصی‌ای را که لازم می‌شد تا رویا با خود به کمپ ترک اعتیاد ببرد.

کمپ ترک اعتیاد زنان در کوچه‌ی سوم منطقه‌ی خوشحال خان است. سی روز باید رویا در این کمپ بستری شود. هزینه‌ی تداوی در یک دوره ده هزار افغانی است. وسیم این مبلغ را پرداخته است.

وسیم روز پنج‌شنبه از قرارگاه نظامی ریشخور به خانه‌ی رویا در سه راهی علاؤالدین می‌آید. قرار هم است تا صبح روز شنبه رؤیا را به کمپ ترک اعتیاد ببرد. رؤیا هیچ اعتراضی در برابر کارهایی که وسیم انجام می‌دهد، از خود نشان نمی‌دهد. این اعتراض نکردن رؤیا هر لحظه که می‌گذرد، وسیم را قوت قلب بیشتر می‌دهد. رویا حاضر شده است که مواد مخدر را ترک کند و این رضایت‌مندی برای مادر و دو برادر معتاد خانواده هم شک‌برانگیز است.

با این همه رؤیا صبح روز شنبه برای بستری شدن در کمپ ترک اعتیاد آماده شده است. وسیم می‌رود تکسی را برای رفتن به کمپ بیاورد.

در این مدت که حرف از رفتن به کمپ ترک اعتیاد بود، رؤیا به خاطر درد نکشیدن زیاد، میزان مصرف خود را پایین آورده است.

وسیم از دروازه رؤیا را صدا می‌زند. رؤیا بلند می‌شود تا حرکت کند. مادرش به یک باره از رؤیا می‌خواهد تا لحظه‌ای صبر کنند و تکسی را معطل نگه دارند. او از دخترش می‌خواهد تا «بازی آخر»* را با مادر انجام دهد. خواستی که نابه‌هنگام مطرح می‌شود و من فکر می‌کنم همین «بازی آخر» است که اراده و آن عزمی که رؤیا برای بودن با وسیم و ترک اعتیاد را در روزهای گذشته به نمایش گذاشته بود را، متزلزل می‌کند و همه معادلات وسیم به هم می‌خورد.

«بازی آخر» میان دختر و مادر انجام می‌شود. رؤیا بستری می‌شود و وسیم هم در برگشت به خانه‌ی رویا، می‌آید از پل سوخته نظر به رهنمایی‌هایی که قبلا از رؤیا گرفته است، یک گرم شیشه و سه گرم هیروئین می‌خرد. قرار شان هم همین شده بود. هر روز همین مقدار را برای سه معتاد باید وسیم تهیه می‌کرد.

از این قرار یک‌ماهه میان وسیم و خانواده‌ی رویا، سه روز می‌گذرد. غروب روز چهارم کسی دروازه‌ی حویلی را دق‌الباب می‌کند. مادر رؤیا با بیرون آمدن از اتاق، وسیم را می‌گوید که دروازه را باز کند که حتما محمدرضا، پسرش که شاگرد مستری است آمده تا سری بزند. محمدرضا تنها عضوی از این خانواده است که معتاد نیست. او در گاراژ مستری‌خانه‌ی استادش شب و روز می‌گذراند و گاهی به خانواده‌اش سر می‌زند.

وسیم سمت دوازه در حالی که سمت دروازه می‌رود، صدا می‌کند که کی است و بدون این که پاسخی بشنود، دروازه را باز می‌کند و با رؤیایی که روزی زمین افتاده است روبه‌رو می‌شود. مادر هم سمت دروازه می‌دود و دو پسرش را هم صدا می‌زند.

رؤیا با چادر آبی‌ای که رفته بود، با همان برگشته است. جای سی روز در سه روز امید‌های وسیم تبدیل به ناامیدی می‌شود. با کفش نوی که وسیم خریده بود، رفته بود و با پای برهنه بر می‌گردد. با شادی و رضایت‌مندی رفته بود و طوری که معلوم است در حالتی به خانه برگشته است که گویی از جایی فرار کرده است و تمام مسیر راه را پیاده و دوان‌دوان آمده است.

رؤیا مراحل درمان در شفاخانه را طاقت نیاورده و از کمپ فرار کرده است. عزم و اراده‌ی رؤیا مقابل درد خماری هیروئین کم آورده است. همین که داخل اتاق می‌شوند، مادر و برادر بدون هیچ تعارفی به او مواد مخدر می‌دهند. رؤیا در حالت ضعفی و در آغوش وسیم است. بوی هیروئین به دماغش که می‌خورد، کمی سرحال می‌شود. او چشم باز می‌کند و تنها چیزی که می‌بیند، لول هرئین است که مادرش از او می‌خواهد در دهان بگیرد.

ادامه دارد …