معتاد شدن آخرین انتخاب من نبود

حسن ابراهیمی
معتاد شدن آخرین انتخاب من نبود

من معتقدم، آدمی در هر شرایطی و در هر جایی که می‌تواند باشد، باید نگاهش را به دنیای پیرامونش عمق بدهد و به جزئیات زندگی بیشتر توجه داشته باشد. این نوع نگاه، سبب خواهد شد تا زندگی نامتعارفی که قرار است با بی‌خیالی ما تبدیل به شیوه‌ی متعارف شود، جایی در واقعیت زندگی‌ مان نداشته باشد؛ اما کاش این اعتقاد را من قبل از این که با مواد مخدر اشنا شده بودم، پیدا می‌کردم و یکی از اصل‌های زندگی خود قرار می‌دادم . مطمین استم، اگر هر کسی با این شیوه به زندگی نگاه داشته باشد، حتا افیون و هیچ ماده‌ی مخدری نمی‌تواند انتخاب آخر او برای ادامه‌ی زندگی باشد.

من قبل از این که عادت به زندگی در پل سوخته کنم، هیچ گاه اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که در خود چنین نقطه‌ی ضعفی داشته باشم و بپذیرم که از همه چیز دست بشورم و به مدت یک و نیم سال از زندگی خود را که می‌توانستم در وضعیت و شرایط و مکانی دیگر سپری کنم و نفس بکشم، آن را در پل سوخته به هدر بدهم.

حالا که دقیق آن روزها را مرور می‌کنم، تنها دلیل آن شاید دیدن آن همه آدم ضعیف مثل خودم بوده است و با این که دوست نداشتن اعتیاد به مواد مخدر و زندگی در پل سوخته، انتخاب آخر شان باشد؛ اما هزاران دلیل دیگر را بهانه‌ی خود ساختن و طوری وانمود کردن که همین مصرف مواد مخدر و زندگی در لجن‌زاری به نام زیر پل سوخته، تنها کاری است که می‌توانند برای پایان دادن به زندگی شان انجام دهند و همین را انتخاب آخر خود در زندگی می‌دانند.

در صورتی که این طور نیست و هر انسانی در ذات خود ققنوسی دارد که با کمی انگیزه و اراده، کافی است این پرنده‌ی همای سعادت که درون شان و زیر خروارها ناامیدی و ترس خفته است، بیدار شود و چهره‌ی زندگی‌ شان را تغییر بدهد؛ البته این تغییر برای هر معتاد مستلزم یک خواست واقعی برای نجات از افیون است.

این بار که دومین دفعه برای حضور طولانی در پل سوخته بود و تلاش بیش از حد داشتم که به لایه‌های عمیق این جامعه‌ی افیونی فرو نروم و زیاد درگیر این آدم‌ها نشوم؛ اما نمی‌توانستم؛ چون من با همه‌ی آن آدم‌هایی که شما هر روز از بالای سر شان می‌گذشتید و گاهی هم با دیدن قیافه‌های به هم ریخته‌ی مان آهی از سینه بیرون می‌دادید، نسبتی عمیق پیدا کرده بودم. هر چند هیچ یک از ما معتادان در پل سوخته، حتا همخون‌ مان را در خماری از خود نمی‌دانستیم؛ اما افیون همه‌ی ما را به هم نسبت عمیقی داده بود و مواد مخدر ما را هر روز داشت در زیر پل سوخته و در این سالیانی که از قدمتش می‌گذشت، طوری پرورش داده بود که هیچ کدام‌ مان بدون آن یکی نمی‌توانستیم آن همه خماری و نشئگی را طاقت بیاوریم.

نمی‌دانم درست است که بگویم معتاد شدن حقايقي عميقی را در ناخودآگاه ذهن من روشن کرد؛ حقايقی که الآن به من فرصت این را نمی‌دهد تا خلاف تجربیاتم به پرسش‌های دیگر فکر  کنم. پاسخ بسياری از همان پرسش‌های بی‌پايان، همین روزمرگی‌های مرسوم در زندگی‌ام بود.

 روزهایی بود که من همزمان به جنبه‌های انسانی زندگی خود از يك سو و ابعاد پنهان جهت‌ساز و جهانی افیون از سوي ديگر، علاقه‌مند بودم و همین کنجکاوی احمقانه، من را در مسیری قرار داد که انتهایش تنها یک انتخاب است و آن هم مصرف مواد مخدر؛ اما حرف من در این است که همیشه انسان در هر شرایطی دو گزینه برای انتخاب دارد. این دو گزینه : بله یا خیر است و همین که از بین دو گزینه فقط می‌توانی یکی را انتخاب کنی؛ یعنی حق انتخاب داری و من در خیلی جاها به گزینه‌ی دوم اصلا فکر نکردم.

بر خلاف تصور عموم، پل سوخته تنها یک مکان برای مصرف مواد مخدر نبود. تنها کافی ا‌ست چند دقیقه در زیر پل سوخته بدون کدام هراسی فرصت داشته باشی تا بین معتادان چند لحظه را سپری کنی و بفهمی که در زیر پل سوخته، زنکه بازی، قمار، خیانت، عشق، کارآفرینی، جنگ، خشم، کشتن و زخمی شدن و خیلی چیزهای دیگری که یادم رفته است، جریان دارد .