نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر ( قسمت اول)

حسن ابراهیمی
نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر  ( قسمت اول)

 ۲۴ سال داشت و اهل هرات بود. در قطعه‌ی کماندوی ارتش ملی در ریشخور کابل وظیفه اجرا می‌کرد. ماهانه ۳۸ هزار افغانی معاش می‌گرفت. خانواده‌اش در شیندند هرات، چشم‌انتظار این بودند که او ماهانه مبلغی را برای گذراندن زندگی شان بفرستد.

این جوان نامش وسیم بود و اگر بگویم نزدیک‌ترین فرد در مدت‌زمان زندگی در زیر پل سوخته به من بود، اشتباه نکرده ام. بیشترین ساعت روز را ما هر دو با هم بودیم و حتا با هم تصمیم می‌گرفیتم که امروز را چگونه برویم برای «تک‌ودو» تا پولی در بیاوریم که هزینه‌ی مصرف مان شود.

آشنایی من و وسیم به قبل از معتاد شدنش می‌رسید. غروب روزی که آمده بود در گولایی دواخانه برای چند روزی که رخصت بود، اتاقی در یکی از هتل‌ها بگیرد. می‌خواست استراحت کند و بعد از اتمام رخصتی‌ها با روحیه‌ی بهتری به وظیفه‌اش برگردد.

با کابل زیاد آشنایی نداشت و فقط از دوستی شنیده بود که در اطراف کوته‌ی سنگی هتل برای اتاق گرفتن بسیار است و آن جا به راحتی می‌تواند اتاقی با کرایه‌ی ارزان‌تر بگیرد. همین کار را کرده بود و در هتل گلزار که در گولایی دواخانه بود، اتاق شماره‌هشت را به کرایه گرفته بود.

غروب با خنک‌تر شدن هوا بیرون می‌زند تا کمی حال و هوایش عوض شود و به قولی «کمی باد به کله‌اش بخورد.» کمی بالا و پایین خیابان را پرسه می‌زند تا به پل سوخته می‌رسد و می‌بیند، آدم‌هایی که در حال گذشتن از پل استند، لحظه‌ای مکث می‌کنند و با دستمالی که بر شانه انداخته اند یا با انگشتان شان نوک بینی خود را گرفته و به دیواره کتاره‌های پل می‌چسپند و سر شان را به سمت پایین پل خم می‌کنند؛ نگاهی می‌اندازند و انگار که فیلم کوتاهی متأثر‌کننده‌ای را دیده باشند، سرشان را تکان داده و به راه شان ادامه می‌دهند.

وسیم هم از سر کنج‌کاوی مثل بقیه عابران رفتار می‌کند؛ اما او چون نتوانسته بود بوی مشمئزکننده‌ای را حس کند، بینی‌اش را نمی‌گیرد و به پایین پل نگاه می‌کند. از تعجب می‌خواهد شاخ در بیاورد. این همه آدم این زیر چه می‌کنند؟ آن‌ها معتاد بودند و در زیر پل هم مصرف می‌کردند و زیر پل، شده بود خانه و کاشانه‌ی خیلی از آن‌ها

وسیم محو در تماشای معتادان است که دختری با چادر آبی به او نزدیک می‌شود. این دختر را همه معتادان پل سوخته می‌شناسند. او با تاریک شدن هوا سر و کله‌اش در اطراف پل سوخته پیدا می‌شد و برای خودش مواد مخدر فراهم می‌کرد. روش کاری‌اش هم همین بود که در اطراف پل، پسرهای جوان و کنج‌کاو را سوژه قرار می‌داد و به هر بهانه‌ای که می‌توانست از او پولی برای خریدن مواد مخدر مطالبه می‌کرد تا خمار نماند.

قصه‌ی زندگی رویا، این دختر معتاد، برای خودش روایت مفصلی است. این جا تنها لازم است بدانید که همه اعضای خانواده‌ی رویا اعتیاد به مواد مخدر داشتند و این دختر مسؤولیت فراهم کردن مواد مخدر برای یک خانواده‌ی پنج نفری را به عهده داشت. تصور نمی‌توان کرد رویا برای تعهدی که به خانواده‌اش داشت، حاضر بود دست به چه کارهایی بزند. بعدها در مورد رویا و زندگی‌اش خواهم نوشت.

رویا به شانه‌ی وسیم با دست تکانی می‌دهد. وسیم به خودش آمده و می‌بیند که در گرک و میش هوا وقتی که همه مردان و زنان در تلاش زودتر به خانه رسیدن استند، این دختر با چادر آبی خود از او می‌خواهد که به گوشه‌ای بیاید تا حرفی را برایش بگوید. رویا نمی‌خواست لحظه‌ای که صورتش را به وسیم نشان می‌هد، مورد توجه مردم قرار بگیرد. او در خلوت راحت‌تر می‌توانست خواسته‌اش را مطرح کند.

رویا و وسیم در امتداد دریای کابل، به سمت پل سرخ می‌آیند و در زیر درختان جوان و کوچک توقف می‌کنند. وسیم در همان مسیر کوتاه چند بار از رویا می‌پرسد که چه می‌خواهد و همین جا بگوید تا کاری اگر از دستش ساخته است، برایش انجام دهم. وسیم ترسیده است که مبادا نقشه‌ای برای او کشیده باشند تا پول و موبایلش را به سرقت ببرند.

با همین ترس که در دل وسیم خانه کرده است، دختر و پسر هر دو می‌ایستند و شروع به حرف‌زدن می‌کنند.

ادامه دارد …