دشواری نوشتن از آن روزها، به اندازهی دشواری تجربهی همان دردهاست. هر معتادی که پاک میشود دوست دارد آن دردها را فراموش کند؛ اما دردهای اعتیاد سمجتر و لجبازتر از آن است که بخواهند تو را تنها بگذارند. این دردها را باید با خود داشته باشی.
اعتیاد و مواد مخدر یک هیولای بزرگ در زندگی من بوده است که دهان باز کرد و من را در خود قورت داد؛ اما حالا که میخواهم تَن به این هیولای خشمگین ندهم، انگار کار سختتری دارم و همان وقت که در زیر پل سوخته فرو رفته بودم و غرق آن بودم برایم راحتتر به نظر میرسید تحمل زندگی.
آن دو دوست یک شب من را بالای پل سوخته پیدا کرده بودند و توانسته بودند من را از طریق شمارهی تماسی که مادرم در اختیار آنها گذاشته بود با مادرم در ارتباط بسازند.
آن طرف خط تلفن مادرم بود و داشت هق هق گریه میکرد وقتی صدایم را شنیده بود و من هم وقتی صدای مادرم را میشنیدم که گفت: « حسن کجایی؟» به گریه افتادم واقعن صدای مادر خودش بهترین مواد مخدر دنیاست که باید به آن معتاد شد و نه چیز دیگر، آرامشی که در صدای مادر است در هیچ مخدری نمیتواند باشد.
خانوادهام به هرات رسیده بودند و قرار بود تا چند روز دیگر از طریق یکی از قاچاقبران به سمت ایران حرکت کنند و من هم سه روز دیگر بیشتر فرصت نداشتم که خودم را به هرات و به نزد خانوادهام برسانم.
یعنی من میتوانستم از پل سوخته دل بِکنم. از این افیون که همه چیزم شده بود دل بِکنم. از ماما قندهاری جدا شوم. از این همه آدم معتاد دور شوم و مسیر خود را از پل سوخته جدا کنم.
در هر شرایطی از زندگی که باشی، لحظاتی فرا میرسند یا باید تجربه کنی؛ از دلخوشیهایی که داری دل بِکنی و آنها را رها کنی و بروی تا مسیر خود را ادامه بدهی و خوبی زندگی هم همین است که همیشه در گذر است و هیچ چیز نمیتواند مانع در جریان بودن آن باشد مگر این که خود آدمی بخواهد بر سر این جریان ایستاد شود و مانع گذر این جریان شوی. در این صورت است که دچار مرگ خواهی شد. دچار نابودی و دچار فراموشی.
مادرم برایم به دست آن دو دوستم، دو هزار افغانی پول کنار گذاشته بود تا به دست من برسانند تا من بتوانم خودم را به هرات برسانم؛ اما قرار نبود آن پول مستقیم به دست خودم برسد و قرار شده بود که آن دوستانم خودشان برایم بلیت هرات را بگیرند و لوازم مورد نیازم را و آنها من را خودشان سوار موترهای احمدشاه ابدالی کنند که به سمت هرات میروند تا من دیگر راهی برای این نداشته باشم که به پل سوخته حرکت کنم و هر طوری شده به هرات و به نزد خانوادهام برسم تا با آنها راهی ایران شوم و بتوانم با بودن در کنار خانوادهام از مواد مخدر دور شوم.
یادم میآید، همان شبی که قرار بود ساعت دوی نصف شب به سمت هرات حرکت کنم آن دو دوستم برایم در یکی از هوتلهای کوته سنگی اتاقی گرفتند و برایم هم کمی مواد تهیه کردند تا آن شب مصرف کنم و دیگر در راه خماری سراغم نیاید و هم این که بهانهای نداشته باشم تا دوباره از هرات رفتن منصرف شوم و به سمت پل سوخته برگردم.
از ماما قندهاری هم خداحافظی کردم و او هم بنده خدا برایم کمی مواد توشهی راهم به من داده بود و محبت یک معتاد به معتاد دیگر همین میتواند باشد که وقتی از هم جدا میشوند یا یک معتاد میخواهد به راه دوری برود به او مقداری مواد از روی عشق و علاقه بدهد تا با خماری روبهرو نشود و خود را به محل مورد نظر برساند.
من داشتم پل سوخته را برای اولین بار تَرک میکردم و کاش دیگر به این پل افسون شده بر نمیگشتم و کاش برگشتن به پیش خانوادهام میتوانست من را از مواد مخدر دور نگهدارد؛ اما همهی اینها کاشهایی بود که تا سوارشدن موتری که به سمت هرات میرفت داشتم.
کاشهایی که برایم یک رویا بودن و یک حسرت بیش نه!