آن چه را میتوان، نوشت سادهترین درک از مواد مخدر است که تو را چنان به خود مشغول میکند که از بند او رهاشدن برایت دشوارترین کار جهان است. همین تصور من را هر روز بیشتر در پل سوخته و در مواد مخدر غرق میکرد و ارزش آن اندک روابط و داشتنیهایی که برایم مانده بود را با مواد مخدر قیاس میکردم.
احمقانهترین تصوری که میتواند یک معتاد داشته باشد و ادامهی زندگی خود را بر اساس این تصور تجسم کند؛ اما من یک معتاد بودم و در زیر پل سوخته مواد مخدر همه ارزشی بود که باید دنبالش میبودم و حتا دیگر جهان بیرون از پل سوخته را هم با مواد مخدر سنجش میکردم.
روزها با خود مینشستم و چُرت این را میزدم که حالا آن بالا، جهان ارزشی برایم ندارد پس چرا باید بیخودی به بالای پل سرک بکشم و برای خود درد سر ایجاد کنم. خوب هنوز آن بالا کسانی بودند که من را میشناختند و به احتمال قوی هم وقتی باخبر بشوند که من گرفتار اعتیاد شدهام، دوست دارند کاسهی داغتر از آش بشوند و آن وقت است که دردسرهایم شروع خواهد شد.
به همین خاطر تا لازم نبود از زیر پل بیرون نمیآمدم و پل سوخته حکایت برف را برای من داشت و من هم همان کبکی بودم که سر به زیر این برف انداخته بودم. خوب مواد مخدر معلوم بود که من را ضعیف ساخته بود و قدرت فکر کردن را از من گرفته بود. راستش را بخواهید من تا آن لحظه خود را معتاد تصور نمیکردم و اینگونه فکر میکردم که اعتیاد یک مسألهی ساده است و من تا آن مرحله خیلی فاصله دارم.
همان روزها خانوادهام به خاطر همان مشکلاتی که من برایشان در مزار شریف درست کرده بودم، دیگر دلیلی برای بودن در شهر مزار نداشتند و مادرم با بقیه خانوادهام تصمیم گرفته بودند حالا با این شرایط سخت چند قدم عقبتر بگذارند و دوباره به ایران مهاجرت کنند. همه داراییهای خانوادهام به دست آقای وکیل مصادره شده بود و از من هم که خبری نبود و این بیشتر از همه چیز مادرم را نگران کرده بود.
این حرف را بعدها مادرم خودش به من گفت: «اگر قبل از ایران رفتنشان در هرات سَر و کلهام پیدا نمیشد با خودش تصمیم گرفته بود که همانجا هرات بماند و تا من را پیدا نکند، هیچ جا تکان نخورد. زنده یا مردهی من باید پیدا میشد تا دل بیقرارش، قرار میگرفت.»
اما من را میگویی! در زیر پل سوخته چنان در دنیای افیونیای که برای خودم ساخته بودم، داشتم محو میشدم که حتا برای یک لحظه، نتوانستم به این فکر کنم که این آدمها که افراد خانوادهام بودند حالا در چه شرایطی هستند و چه کردند با مصیبتی که من در دامنشان گذاشته بودم.
آنها یعنی برایم دیگر معنای رابطههایشان را از دست داده بودند و دیگر مادر، برادر و خواهرم نمیتوانند باشند. آری من آغشته به اعتیاد شده بودم و همه رابطهها معنای خود را از دست داده بود؛ سه روز متوالی عصرها مادرم را در بالای پل سوخته میدیدم و هیچ اهمیتی نمیدادم؛ مادرم هم برایم یکی از همان هزاران آدمی شده بود که از بالای پل سوخته فقط تماشا میکرد.
نه او به دنبال من عصرها با تاریک شدن هوا بالای پل سوخته میآمد تا ردی از من پیدا کند. کابل را برای سفر به ایران انتخاب کرده بود و قرار شده بود همه خانوادهام به کابل بیایند و بعد به سمت هرات بروند و مدتی را خانهی عمهام در محلهی شیدایی بمانند تا یک قاچاقبر مناسب پیدا کنند و از این که دیگر آقای وکیل مزاحمشان نشود به ایران بروند و زندگی را از صفر در مهاجرت آغاز کنند.
مادرم چه زنی است؛ یعنی بعد از آن همه اتفاق بد و نابودشدن زندگیاش به دست من هنوز برای ادامهی زندگی داشت تلاش میکرد؛ برای پیدا کردن من تلاش میکرد؛ برای نجات خانوادهاش به هر دری میزد تا سرِ پا نگهدارد آن رابطههایی را که به معنایشان ایمان داشت.
وقتی مادرم را برای اولین بار بالای پل سوخته دیدم و خبردار شدم که نشانی من را به چند معتاد دیگر داده است تا من را در بین آن جمعیت معتادان پل سوخته پیدا کنند و ببرند کف دستش بگذارند، به تاریکترین نقطهی زیر پل خزیدم و تمام شب را همانجا سپری کردم.
ادامه دارد…