ترس از خماری ترسناک است

حسن ابراهیمی
ترس از خماری ترسناک است

من آدمی شده بودم که در چنگال بیماری اعتیاد، جسم و روح و روان خود را گرفتار می‌دیدم و مواد مخدر اراده را از من گرفته بود. اگرچه من مصرف مواد را به صورت تفریحی آغاز کردم؛ اما آن روزها اعتیاد توانست من را تحت کنترل خود بگیرد و چاره‌ای جز مصرف مواد نداشتم. آدمی ضعیف شده بودم و بی‌اراده. اصلا به این فکر نمی‌کردم که روزی ترک کنم و با آن همه دشواری‌هایی که تا آن روز کشیده بودم از مواد دل بکنم؛ همه چیزم شده بود آن مواد مخدر نفرین‌شده که مرا هم داشت نفرین شده می‌کرد.

آن روز و شب در بالای پل سوخته کمتر خودم را سرزنش و نصیحت می‌کردم و می‌دانم اگر ذره‌ای شرم و گناه در خودم آن روزها حس می‌کردم، مطمین بودم هیچ‌گاه پایم را به زیر پل سوخته، آن جهان تاریک و مسخ شده نمی‌گذاشتم؛ اما من آن روزها مواد مخدر مصرف می‌کردم و همان کشیدن‌های پشت سرهم طرز فکر و رفتارهایم غیر طبیعی کرده بود. دچار يك وسوسه‌ی فكری شده بودم كه كنترل کردن آن خارج از حد توانم بود. قوای عقلانی من در برابر اين وسوسه ذهنی هیچ کاری از پیش نمی‌برد.

دیگر اعتیاد برای من راهی به جز این نگذاشته بود که پای به جایی بگذارم که مثل باتلاق بود. با رفتن به زیر پل سوخته، تمام راه‌های برگشتن خود را بسته بودم. دیگر باور به برگشتن نداشتم. اصلا به برگشتن فکر نمی‌کردم. من مسخ شده بودم. مسخ افیون و لذتی که آنی بود. باید هر چند ساعت یک بار در رگان، خون و ترواش‌های ذهنی خود این افیون، ماده‌ی‌ بهشتی را در جهنمی‌ترین جای کابل تزریق می‌کردم تا فکر کنم و باورم بشود که آدم خوشبختی استم وقتی دردی ندارم تا به آن فکر کنم؛ اما من آن روزها و در آن شرایط به درد بزرگتری خود را دچار کرده بودم و دیگر هیچ چیز آن ارزش قبل را برایم نداشت. برای من آدمی که مواد مخدر او را به فراموشی دچار کرده بود و مبتلا به آلزایمری از نوع شدید شده بود، دیگر بالا و پایین پل سوخته فرقی نداشت و حالا همین که صبح می‌شد با ماما قندهاری کمک می‌کردم و بساطش را جمع می‌کردم و پشت سر او راه می‌افتادم و سراشیبی پلکانی آن شکاف را پایین می‌شدم و با پریدن از جوی آب فاضلابی که از دل خیابان آمده بود و به رگ‌های کوچک دریای کابل وصل می‌شد، به سرزمین ناشناخته‌ای وارد می‌شدم که تا آن روز ترس داشتم؛ اما واقعیت این بود که خماری لعنتی کار دست آدم می‌دهد  و هر چقدر بیشتر مواد مصرف کنی، صد چندان بنده و برده‌ی این ماده‌ی لعنتی می‌شوی و ترس از خمارماندن، آدم را به خیلی از کارها وا می‌دارد که هیچ‌گاه تا قبل از آن شاید به آن فکر نمی‌کردی و یا این که ترس انجامش تو را همیشه از انجام آن کارها دور نگه می‌داشت.

 وقتی معتاد شوی و برده‌ی افیون، این ترس از خماری تو را تبدیل به شجاع‌ترین آدم روی زمین خواهد کرد و به همین خاطر است که وقتی یک آدم عادی استی و به هیچ چیزی اعتیاد نداری و می‌شنوی که فلان معتاد دزد است و فلان معتاد آدم کشته است و فلان معتاد آن کار و این کار را کرده است، تعجب می‌کنی؛ اما همین که دچار اعتیاد و ترس از خماری شوی، آن وقت است که می‌فهمی انجام هیچ کاری برایت سخت و دشوار نخواهد بود و یک معتاد فقط برای فراهم کردن مواد می‌تواند این قدر شجاع باشد و دست به هر کاری بزند. بعد از وارد شدن به زیر پل سوخته من بارها به خودم قول دادم که مصرف مواد را کنار بگذارم و بسیاری از اوقات هم قول و قرارهایم فقط به این خاطر بود که می‌خواستم چند روزی بیشتر بهانه برای مصرف داشته باشم  و آن روزهایی هم که نمی‌توانستم مواد برای خود تهیه کنم، عذاب جسمی و روحی ترک اعتیاد را به جان می‌خریدم و درد خماری را تحمل می‌کردم؛ ولی هر بار قدرت بیماری اعتیاد از من بیشتر بود و نتوانستم مواد مخدر را ترک کنم. من به تنهایی قدرت مقابله با هیولای اعتیاد را نداشتم.

من یکی از معتادین زیر پل سوخته شده بودم و در من  ترس از خمار ماندن بر ترس از زندگی در زیر پل سوخته پیشی گرفته بود. جهانی که می‌توانست به من تعلق داشته باشد، زیر همین پل بالای دریای خشکیده‌ای از کثافات و زباله‌ها داشت، شکل و معنا می‌گرفت؛ پلی که زخم ناسور کابل شده است.