…بعد از مرگ امیرعلی یک مرگ دیگر هم بر اثر مصرف مواد مخدر در بین رفیقهایم اتفاق افتاد که مرا بیش از هر چیزی میتوانست تحت تاثیر خود قرار بدهد؛ اما انگار برای یک آدم معتاد حتا از دست دادن بهترین آدمهای زندگی هم نمیتواند دلیلی کافی برای این باشد که از مواد مخدر بدش بیاید و حاضر به ترک آن شود. مواد مخدر از کسی که معتاد به آن است همه چیزش را میگیرد و در نهایت حتا جان فرد معتاد را هم خواهد گرفت؛ اما این آدم معتاد است که هرگز دست از سر مواد مخدر بر نخواهد داشت.
مواد مخدر تنها مادهای است در جهان برای یک آدم معتاد که هم میتواند در شادی و هم در غم به آن نیاز داشته باشد و اگر شاد باشد و بخواهد از خوشحال بودنش لذت ببرد به مخدری که استفاده میکند پناه میبرد و هم اگر غمگین باشد و بخواهد غمش را فراموش کند، باز روی به همان مخدری که مصرف میکند، میآورد تا تسکینی باشد بر روی دردش و آن درد را بتواند فراموش کند.
ما به او قوماندان میگفتیم و من شخصا هر گاه او را میدیدم، چریک زندگی صدایش میکردم. قوی هیکل بود و چهارشانه با سبیلهای کلفتی در پشت لبانش که به او چهرهی یک مرد نظامی با درایت را میداد. فرماندهی محافظین یکی از شخصیتهای سیاسی طراز اول کشور بود و همیشه با رنجر نظامی و دو سه محافظ در سطح شهر میچرخید؛ اما این که من چطور توانسته بودم با یک آدم نظامی تا این حد دوست شوم و به هم نزدیک شویم، این بود که هر دو عشق مصرف مواد مخدر داشتیم و تصور هر دومان این بود که مخدری به نام شیشه ما را آدمهای متفاوتتری میساخت. قوماندان که بیشتر اوقات با من در سطح شهر میدید، مرا برمیداشت و با رنجر نظامیاش به دورترین نقطهی شهر میرفتیم و مواد مصرف میکردیم.
قوماندان همیشه برایم میگفت که هیچگاه جان مرا گلولهی دشمن نمیتواند بگیرد و من از مرگ در جنگ نمیترسم. حالا که دارم به این حرف قوماندان فکر میکنم و مرگش، به این باور رسیدم که آری! گلولهی دشمن جان قوماندان را هیچگاه نتوانست بگیرد و دشمن او نتوانست او را هدف گلولههای خود قرار بدهد.
قوماندان دشمن دیگری داشت که از در رفاقت با او وارد شده بود و درست قلب او را نشانه گرفته بود. درست زندگی او را در تیرراس خود قرار داده بود و او را زودتر از یک گلولهی تفنگ بر زمین انداخت. آن دشمن رفیقنما همان مواد مخدری بود که قوماندان را که از من قویتر بود، زودتر بر زمین انداخت.
شب قبل از مرگ قوماندان، او را در چهارراهی پل سرخ دیده بودم که با رنجر داشت میرفت طرف وظیفه. صدای آژیر رنجرش که بلند شد به من گفت که چند انتحاری به پارلمان حمله کردند و باید بروم که خانهی رییسمان همان نزدیکهاست. باید برویم دشمن را از پای در بیاورم. باید بروم و جانشان را بگیرم تا دیگر هوس کشتن ما را به سر نداشته باشند.
فردا خبر مرگ قوماندان در شهر پیچیده بود و همه حرف از شهادتش میزدند؛ اما قوماندان آن شب در جنگ با انتحاری شهید نشده بود. این موضوع را من بعدها فهمیدم. قوماندان با رفتن به خانهی رییسش وقتی میفهمد خانهی رییس آنها در تیرراس دشمن نیست، با خیال راحت میرود در رنجرش مشغول به کشیدن مواد میشود و چون آن شب چند نوع مواد مخدر را با هم مصرف میکند و از قبل هم که ناراحتی قلبی داشته است، با نزدیک شدن به دم صبح، قلبش دیگر کشش آن همه مورفین را ندارد و در همان موتر جان خود را از دست میدهد.
قوماندان را مواد مخدر به قتل رساند. مواد مخدر دشمنی بود که آن شب با نقاب آرامش در موتر رنجر قوماندان جا خوش کرده بود و هر دم که آنان دشمنان دیگر گلولهای به سمت پارلمان شلیک میکردند، وسوسهی قومندان هم برای مصرف بیشتر مواد مخدر زیادتر میشد تا این که با شلیک آخرین گلولهی آن مردان مهاجم، نفسهای قوماندان هم به شمارش افتاد و مواد مخدر جان او را گرفت و من هم فقط با همان مصرف بیشتر مواد مخدر توانستم خبر مرگ قوماندان را قورت بدهم.