«کربلایی بدقار» سرآشپز معتادان پل سوخته

حسن ابراهیمی
«کربلایی بدقار» سرآشپز معتادان پل سوخته

گرسنگی آن روی دیگر سکه‌‌ای به نام اعتیاد در زیر پل سوخته است. برای هر معتادی که آخرین راه، زندگی کردن در زیر پل سوخته را انتخاب می‌کند، جدا از این که باید مرد آن شود تا در زیر این پل چرکین و مخوف و بی‌رحم مواد مخدر مصرفی‌اش را تهیه کند، باید به چیزی مهمتر از افیون هم فکر کند و آن گرسنگی است.

برای معتادان پل سوخته، گرسنگی مهمتر از نشئگی بود و هیچ معتادی نمی‌توانست با شکم گرسنه مزه‌ی نشئگی را بچشد و درد گرسنگی از درد خماری به مراتب غیر قابل تحمل‌تر بود.

اما معتادی که پول مواد مخدر خود را به زحمت می‌توانست تهیه کند، باید چه غذایی برای خودش می‌خرید تا آن پولی که در دست دارد هم کفاف خماری‌اش را بدهد و هم کفاف گرسنگی‌اش شود.

پس معتادان پل سوخته باید به دنبال غذایی ارزان و شکم سیر می‌بودند تا با پولی که از هزار راه و با جان‌کندن بسیار به دست می‌آوردند، اول سیر بشوند و بعد نشئه. این جاست که موجودیت پیرمرد معتادی که همه او را «کربلایی بدقار» صدا می‌زدند، معنا پیدا می‌کرد. این پیرمرد در یک متر مربع، جایی را از کارمندان جنایی به کرایه گرفته بود و برای خود آشپزخانه‌ی کوچکی دست و پا کرده بود.

این آشپزخانه، درست مثل صاحبش و هزاران معتاد پل سوخته و حتا وجب به وجب این پل، چهره‌ای چندان تمیز نداشت. بدون چرک و کثافت که اصلا پل سوخته معنایی نداشت؛ اما این پیرمرد عبوس و اخمو، با کاری که راه انداخته بود و خدماتی که روزانه به معتادان می‌داد، تبدیل شده بود به یکی از شخصیت‌های مشهور زیر پل سوخته برای معتادان.

اغلب معتادان وقتی گرسنه می‌شدند، سراغ «کربلایی بدقار» و آشپزخانه‌ی سیاه چرده‌اش می‌رفتند و با پرداختن ده افغانی می‌توانستند یک پُرس غذا به دست بیاورند و شکم خود را سیر کنند.

غذای «کربلایی بدقار» ارزان‌ترین غذایی بود که می‌توانست هر معتاد در زیر پل سوخته و در آن شرایط به دست بیاورد و شاید حالا در ذهن تان این سوال خلق شده که خوب مینوی غذایی آشپزخانه‌ی این پیرمرد معتاد چه چیزها بود؟

«کربلایی بدقار» هر روز در منوی غذایی‌اش یک غذا داشت و آن هم، بستگی به این داشت که اول صبح وقتی که نزد کراچی‌هایی که تره بار می‌فروختند در بالای پل سوخته می‌رفت، چه چیزی گیرش می‌آمد. این پیرمرد معتاد صبح زود با طلوع آفتاب خود را به فروشندگان تره و بار بالای پل سوخته می‌رساند و «تَه‌بار» آنان را قبل از دور انداختن تقاضا می‌کرد و این «تَه‌بار» ها یگان روز شامل کچالو، بادمجان سیاه، لوبیا سبز، بامیه، کدوچه و یا هرچیزی که قابلیت پخته شدن را داشت، بود.

این پیرمرد معتاد یک سالی شده بود، قبل از این که من پایم را زیر پل سوخته بگذارم، این آشپزخانه را داشت و او موادی را که با خودش می‌آورد، با همان امکانات کم در دست داشته، به شیوه‌ای که مختص خودش بود طبخ می‌داد و با هزار کم و کاستی و مزه‌ای که باب میل کمتر کسی بود، به معتادان می‌داد.

غذاهای این پیرمرد معتاد؛ هواداران زیادی نداشت؛ اما چون حاضر بود که پُرس غذایش را با چند دود هیرویین و شیشه هم معامله کند، تعدادی از معتادان را که دیگر راهی برای سیر کردن شکم شان نداشتند، به وسوسه می‌انداخت تا این تبادله را انجام بدهند.

البته «کربلایی بدقار» بعدها با راه انداختن چای‌فروشی توانست به درآمد خود بیافزاید و فروش هر پیاله چای در بدل پنج افغانی کمی او را سرپا نگه داشت و دیگر بابت دادن کرایه‌ی جای به کارمندان جنایی حوزه‌ها دچار مشکل نمی‌شد.

اما این پیرمرد همیشه دچار یک مشکل می‌شد و آن هم دزدیده شدن پِکنیک آشپزخانه بود. هر بار که او مواد زیادتر می‌کشید و به خاطر نشئگی زیاد به چرت می‌رفت، سر و کله‌ی یک معتاد دیگر پیدا می‌شد و از فرصت استفاده می‌کرد و اجاق گاز او را به سرقت می‌برد و می‌رفت کمی آن طرف‌تر به معتاد دیگری در بدل قیمت ناچیزی می‌فروخت. یعنی کمتر روزی را می‌یافتی که «کربلایی بدقار» سر و صدایش در زیر پل سوخته شنیده نمی‌شد و یخن معتاد دیگری را به جرم پکنیک دزدی محکم نگرفته باشد.