دو هفتهای گذشته بود که در کارگاه خیاطی مشغول به آشپزی برای پرسونل آن گارگاه شده بودم. در این مدت هم که هفتهی پیش آخر هفته کمی پول به بهانهی مساعده از صاحب کارگاه گرفته بودم و توانسته بودم عصرها همین که کارم تمام میشد به بهانهی خرید و تا سر کوچه رفتن به همان کوچهی بازار معتادان در محلهی حمام چال سر بزنم و مقداری برای خود مواد تهیه کنم و مصرف کنم، بعد دوباره به کارگاه برمیگشتم.
دوباره به روال پل سوخته برگشته بودم. همان مصرف روزانهی مواد مخدر؛ اما این بار با چند تفاوت، اول این که در تهران من حالا شرایط متفاوت داشتم و مشغول به کار آشپزی بودم و این یعنی منبع درآمد و این که برای تهیهی پول مواد مخدر خود لازم نبود به کارهای دیگری دست بزنم و دوم این که محلهی حمام چال تمیزتر از پل سوخته بود و دیگر نگران این نبودم که در محیط آلودهای مثل پل سوخته چطور روزهای خود را به سر کنم. من حالا یک سرپناه برای شبهای خود داشتم و این نهایت یک شرایط ایدهآل برای من معتاد بود.
وقتی کسی معتاد میشود، چند خواسته بیشتر ندارد؛ اول این که بتواند از یک طریق که برایش مقدور است، پول مواد مصرفی خود را تهیه کند و هیچ وقت خمار نماند و دوم این که بتواند شبها برای خود سر پناهی بدون مِنت داشته باشد تا شب را صبح کند.
حداقل کاری که من در آن شرایط باید میکردم این بود که محتاط میبودم تا صاحب کارگاه و کسانی که در آن کارگاه خیاطی مشغول به کار بودند شک نکنند و پی نبرند به این که من یک مصرفکنندهی مواد مخدر استم.
من تصور این را میتوانستم بُکنم که اگر کسی در کارگاه خیاطی خبردار میشد که من مواد مصرف میکنم، برخوردهای شان با من چطور خواهد بود و دیگر نتوانم در میان آن جمع افراد کارگاه اعتباری داشته باشم. به همین خاطر خیلی حواسم را جمع کرده بودم و در روز فقط یک بار صبح زود که همه خواب بودند و من برای آماده کردن صبحانه و چایی گذاشتن زودتر از همه بیدار میشدم، سراغ مواد مخدر خود میرفتم و چند دودی میزدم تا سرحال شوم و دفعهی دوم هم که عصرها میزدم بیرون از کارگاه و به همان محلهی معتادان میرفتم و نیم ساعتی را آنجا میماندم و مواد خود را مصرف میکردم و سریع به کارگاه برمیگشتم تا کسی از اعتیاد من بویی نبرد و بتوانم راحت ادامه بدهم.
این منوال یک ماه ادامه داشت و من هر روز برعکس این که محتاطتر بشوم، بیپرواتر میشدم و حتا در طول روز اندک فرصتی که گیر میآمد، پایپ خود را میگرفتم و میرفتم داخل تشناب حویلی و مینشستم مواد مصرف میکردم که این کار یک بار چون دیگ غذا را گذاشته بودم سر اجاق و در تشناب مصروف کشیدن مواد شده بودم و اصلا حواسم نبود که باید به دیگ غذا سر میزدم، سبب شد که دیگ غذا بسوزد و این سوختن دیگ غذا برایم آغاز بدگمانیها و تغییر رفتار صاحب کارگاه و افراد کارگر کارگاه شد.
همهی کارگران آن کارگاه از مهاجران افغانستانی بودند که حتا آن روزهایی که من آن جا بودم هیچ کدام حتا سیگرت هم دود نمیکردند و این من را خیلی اذیت میکرد و تا بوی سیگار من در فضای کارگاه بلند میشد، هزارتا صفت عجیب و غریب بود که نثار من میشد.
آنها حتا کشیدن سیگرت من را اعتیاد میدانستند و من را به عمد و از روی تنفری که از سیگرت داشتند معتاد صدا میکردند.
«او معتاد خودته خفه کردی که هیچ ما ره هم پودری ساختی. چقه دود میکنی او مردک چاقک. خودت خیره، نفس موره ره ده تنگ آوردی. آخر خاد ماره بکشی تو.»
دقیقا این جملات را من روزی چند بار و از هر یک از آن بیست نفر، از کوچک تا بزرگ شان میشنیدم و حق هم نداشتم گپی بزنم. حق با آنها بود؛ اما سیگرت اگر این قدر واکنشبرانگیز است برای اینها، پس اگر از معتاد بودن من به شیشه خبردار میشدند، حتما آن قدر میزدند که فقط فرصت نمیشد جنازهام را بردارم و فرار کنم.
پس نباید وقتی داخل تشناب حویلی میرفتم تا مواد مصرف کنم، وقت زیادی را آن جا بگذرانم و از هر راهی که میشد باید دودی که از کشیدن شیشه در فضا پراکنده میشد را باید طوری دفع میکردم که در فضای تشناب جمع نمیشد تا نفر بعد از من که از تشناب استفاده میکرد، مشکوک نمیشد که این چه دودی است که بویی ندارد.