پهلوان عتیق تشنه‌ی خون معتادان بود (قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
پهلوان عتیق تشنه‌ی خون معتادان بود (قسمت دوم)

دو یا سه ماهی از آمدن پهلوان عتیق به پل سوخته گذشت و به یک باره وضعیت تغییر کرد. از آن پهلوان خوش‌اخلاق و خوش‌خنده که تنها چرس مصرف می‌کرد و برای خودش، قاضی‌القضاتی شده بود، دیگر خبری نبود. در قسمت اول پل سوخته، همان جایی که فروشندگان قرار دارند، برای خودش بهترین محدوده را انتخاب و شروع به نظم و ترتیب دادن جایش کرد. همین که آن مکان برای نشستن، خرید و فروش و بسته‌بندی مواد مخدر آماده شد، برای خودش شریکی انتخاب کرد.

 این رسم بود. تمام مواد فروش‌هایی که نام و نشان داشتند، به خاطر این که از گزند نیروهای کشفی و استخباراتی پولیس در امان بمانند و در شرایط دشوار، کسی باشد تا گناه را بر گردن او بیندازد و از رفتن خودش به زندان پل‌چرخی جلوگیری کند، حتما شریکی انتخاب می‌کرد. همه‌ی اهالی معتاد زیر پل‌سوخته، با این که از این قانون خبر داشتند؛ اما کسی نبود که این پیشنهاد را رد کند.

حدس و گمان‌ها داشت کم کم به واقعیت نزدیک می‌شد. پهلوان عتیق به فکر راه‌اندازی کار و بار برای خودش در زیر پل سوخته بود. او انگار در این چند ماه گذشته، طعم پول را زیر دندان‌هایش حس کرده بود. پولی که هر کسی را به وسوسه می‌اندازد تا در توهم این مسأله فرو برود که می‌تواند با پول فروش مواد مخدر، در یک شب میلیونر شود.

پهلوان عتیق اشتباه می‌کرد؛ همان طوری که تمام آن مواد فروشانی که با این قصد و نیت سرمایه‌ی ‌شان را در این راه گذاشتند و در نهایت جز هیچ، نتوانستند سود و یا آسودگی خاطری به دست بیاورند. سرمایه‌ی شان صد چند که نشد، هیچ، حتی مفلس‌تر و حقیرتر از روز اول، سرنوشت ‌شان به پشت میله‌های زندان پل‌چرخی کشیده شد.

پهلوان عتیق بعد از مرتب کردن «جایش»، مدتی همان گونه بی‌کار و در حال چرس کشیدن روزها را سپری کرد. همه وقتی از کنار جایش می‌گذشتند، سری فرود می‌آوردند تا سلامی بکنند.

پیرمرد آب‌فروش، صدها بوتل‌ آب معدنی پر شده‌اش را که‌ در بوجی‌ای رنگ و رو رفته‌ای بر شانه انداخته بود، بر زمین گذاشت. از خستگی چهره‌اش معلوم می‌شد به خاطر این که آب تصفیه شده‌تری بیاورد تا فروش بهتری داشته باشد از راه دوری آمده است و حسابی خسته است؛ اما او نباید سر راه بایستد. باریکه‌ی‌ راه‌های زیر پل سوخته یک نفر را به زور از خود عبور می‌داد. لحظه‌ای مکث در راه رفتن، مساوی بود با ازدحامی که سر و صدای همه را به هوا بلند می‌کرد.

پیرمرد آب‌فروش هم وقتی ایستاد، همه‌ی معتادانی که در اطرافش بودند، فهمیدند او برای چه این جا ناگهان ایستاد. برای او رمقی نمانده بود. سی ثانیه هم نکشید که صدای اعتراض‌ها بلند شد و هم‌همه‌ای در زیر پل سوخته راه افتاد. این معتاد، آن معتاد را فحش و ناسزا می‌گفت و آن یکی خواهر و مادر آن دیگری را به حراج گذاشته بود. تا کسی بخواهد بفهمد که چه شده، یک باره صدای ناله و فریاد پیرمرد آب فروش از صدای بقیه‌ی معتادان بلندتر رفت و همه سرهای شان را به سمت «جای» پهلوان عتیق چرخاندند.

خودش بود، پهلوان عتیق با کمربندی که دور دستش قلاب کرده بود، به جان آن پیرمرد افتاده بود و چنان ضربات شدید و محکمی را بر بدن آن پیرمرد فرود می‌آورد که دردش را ما می‌توانستیم تا مغز استخوان ‌مان حس کنیم. او داشت همچنان پیرمرد را ناسزا می‌گفت و در بین هر چند ضربه‌ی کمربند، یک لگد هم بر آن پیرمرد معتاد آب‌فروش می‌زد. پنج دقیقه گذشته بود یا بیشتر اما فرقی نمی‌کرد. نفس پیرمرد داشت زیر لت‌وکوب پهلوان عتیق در می‌آمد و هیچ کسی هم جرأت نداشت که پا پیش بگذارد و میانجی‌گری کند تا پهلوان عتیق، دست از ادامه‌ی لت‌وکوب آن پیرمرد بکشد و بگذارد آن پیرمرد زنده بماند.

همه سکوت کرده بودند. آن جمعیت که من هم یک از آنان بودم، با آن همه منم‌منم‌ کردن‌ شان و قلدر بودن و ادعای خلاف‌کار شدن ‌شان نتوانستند از زجر کشیدن بیش‌تر پیرمرد آب فروش مانع شوند. او در زیر لگد و مشت‌های بی‌امان پهلوان عتیق بیهوش شد و دیگر حرکت نمی‌کرد؛ کاش زودتر بیهوش می‌شد یا می‌فهمید که خودش را به بیهوشی بزند تا پهلوان عتیق دست از شکنجه‌اش بردارد.

این اولین خشم پهلوان عتیق بر معتادان در زیر پل سوخته بود.

ادامه دارد …