ملکه‌ی مادر و مورچه‌های کارگر پل سوخته

حسن ابراهیمی
ملکه‌ی مادر و مورچه‌های کارگر پل سوخته

نمی‌توانم فراموش کنم، برای به دست آوردن پول مواد مخدری که به صورت روزانه هر معتادی مصرف می‌کرد، باید چه کارها که نمی‌کرد و چه خطرهایی را قبول می‌کرد تا بتواند پنجاه افغانی یا صد افغانی به دست ساقی‌های پل سوخته بدهد تا در بدل آن مقدار ناچیزی هیرویین یا شیشه بگیرد و خود را نشئه کند و بعد که آن مقدار را مصرف می‌کرد، دوباره باید مثل یک مورچه‌ی کارگر راه می‌افتاد و به دنبال آذوقه‌ی خود می‌رفت؛ اما فرق معتادان پل سوخته و مورچه‌های کارگر این است که مورچه‌ها تلاش می‌کنند و سختی را به جان می‌خرند تا یک زمستان راحت باشند؛ اما ما معتادان پل سوخته این همه سختی و جان می‌کندیم تا فقط بتوانیم نیم ساعت یا فوقش یک ساعت نشئه باشیم.

من پل سوخته و آن معتادانی که مثل خودم بودند را به مورچه‌های کارگری تشبیه کرده بودم که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید جان‌ مان را در کف دست ‌مان می‌گرفتیم و می‌رفتیم و از هر راه ممکن پول تهیه می‌کردیم و می‌آوردیم به ساقیان مواد مخدر که آن‌ها را هم تشبیه کرده بودم به ملکه‌‌ی مادر مورچه‌ها، می‌دادیم تا این ساقیان (ملکه مادر) را از خود راضی نگه می‌داشتیم.

در حین این تکاپو و تلاشی که ما معتادان (مورچه‌های کارگر) داشتیم، این ساقیان مواد مخدر (ملکه‌ی مادر) هر روز چاق و فربه‌تر می‌شدند و این ما معتادان بودیم که هر روز بیشتر از روز قبل نحیف و لاغرتر می‌شدیم و باید آن قدر جان می‌کندیم تا روز مرگ مان فرا برسد.

اما با مردن یکی یا ده یا صدتا معتاد (مورچه‌های کارگر) حتا خمی بر ابروی این ساقی‌های مواد مخدر نمی‌آمد؛ چون حالا آن‌ها خوب فهمیده بودند که قرار نیست از جمعیت مورچه‌های کارگر شان با این تعداد مرگ‌ومیر چیزی کم شود؛ چون واقعا همه‌ی ما می‌دیدیم که هر روز ده‌ها چهره‌ی تازه به قیافه‌های آشنایی که قرار بود ما در پل سوخته با آن‌ها در طول روز سر و کار داشته باشیم، اضافه می‌شد.

هر روز هم من و معتادان پل سوخته شاهد این بودیم که ده‌ها معتاد جسدهای بی‌جان شان از شب تا صبح و حتا روزها در گوشه و کنار این پل می‌افتاد و خیلی از معتادان با بی‎تفاوتی تمام روی این جنازه‌ها پا می‌گذاشتند و رفت و آمد می‌کردند.

در مواردی من شاهد این بودم که معتادی اگر به تازگی می‌مرد، معتاد دیگری خود را بر سر جنازه‌اش می‌رساند و مشغول پالیدن جیب‌هایش می‌شد تا هر چه از آن باقی مانده است را مال خود کند و بتواند از جنازه‌ی آن معتاد چیزی کمایی کند.

درست شبیه مورچه‌ی کارگری که می‌بیند آن مورچه‌ی نحیف و بی‌‎جان در مسیر بازگشت به خانه افتاده و دیگر قادر به ادامه‌ی مسیر نیست؛ سر و کله‌اش پیدا می‌شود و جنازه‌ی او را بهترین آذوقه‌ی زمستان می‌داند و تلاش می‌کند تا آن جنازه را با خود بردارد و ببرد.

آخ که دیدن این تصاویر می‌تواند از جهان مورچه‌ها تا چه حد دردناک باشد؛ حالا تصور کنید که خود تان استید و همین تصویر را جلوی چشمان ‌تان در زیر پل سوخته می‌بینید. آیا این درد را می‌توانید تحمل کنید؟ آیا می‌توانید بر جنازه‌ی یک معتاد نه، بلکه بر جنازه‌ی یک انسان دیگر پا بگذارید و بدون تفاوت از روی آن بگذرید؟ در واقع شما اگر نمی‌توانید؛ اما معتادان پل سوخته این کار را توانسته اند انجام بدهند و حتا صادقانه بگوییم، من خودم هم آن روزها تبدیل شده بودم به همان معتادی که راحت می‌توانستم به روی جنازه‌ی یک معتاد دیگر پا بگذارم و عبور کنم.

اما راستش را بخواهید، مواقعی شده که اولین معتادی بودم که یک جنازه‌ی تازه پیدا کرده بودم؛ ولی نتوانستم به خودم جرأت این را بدهم که بروم بالای سر جنازه‌اش بایستم و مشغول پالیدن جیب‌هایش شوم تا پوره‌ای شیشه یا هیرویین به دست بیاورم و خود را با مواد باقی‌مانده‌ی یک جنازه نشئه کنم.

مرگ‌ومیرهای معتادان در زیر پل سوخته، دلایلی زیاد داشت و هر معتادی به هزاران دلیل ممکن بود که بمیرد و جنازه‌اش روی دست پل سوخته بماند که حتمن در نوشته‌های بعد روایتی‌هایی خواهد آمد از این مرگ‌های نابه‌هنگام معتادان و سرنوشت این جنازه‌ها.

واقعا چه فکر می‌کنید؟ هر معتادی که در پل سوخته می‌مُرد، با جنازه‌اش چی می‌کردند؟ اولین کاری که در حق این جنازه‌ها می‌شد را برای تان نوشتم که همانا همین سنگ‌دلی خود معتادان بود با این جنازه‌ها.