مشارکت در اولین دزدی دوران اعتیاد ( قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
مشارکت در اولین دزدی دوران اعتیاد ( قسمت دوم)

بیست دقیقه از نصف شب گذشته بود که ما سه نفر با هم رسیدیم به سر همان کوچهای که آن ساختمان نمیه‌کاره که قرار بود ما تعدادی خوازه‌ی‌ فلزی از آن بدزدیم و برویم بفروشیم تا فردا صبح حداقل یک روز راحت و آسوده داشته باشیم با پولی که از فروش این خوازه‌های فلزی به دست مان می‌رسید.

اما در تمام مسیر من واقعا استرس داشتم و دست و پایم می‌لرزید و تپش قلبم را حس می‌کردم که با هر قدمی که می‌گذاشتم و نزدیک می‌شدیم، ضربان قلبم هم بالاتر می‌رفت.

مسعود و آن دوستش، اصلا به قیافه‌ی ‌شان نمی‌خورد که نگران باشند و یا این که ترسی در دل داشته باشند؛ اما من چون واقعا اولین بارم بود، ترسیده بودم و چند بار در دل خود تصمیم گرفته بودم که خودم را چند قدم عقب‌تر از مسعود و دوستش بیندازم و دوباره برگردم به پل سوخته؛ اما از یک سوی دیگر داشتم فکر می‌کردم که اگر نروم با مسعود و دوستش همکاری نکنم، فردا صددرصد خمار خواهم ماند و دیگر راهی هم نداشتم به همان قول معروف، نه راه پیش داشتم و نه راه پس.

من دزد نبودم و دزدی را بلد نبودم؛ اما حالا که فکرش را می‌کنم، این مواد مخدر است که تو را می‌تواند چقدر تغییر بدهد و مجبور به کارهایی خواهد کرد که شاید فکرش را هم نمی‌کردی.

مسعود و دوستش، هر چند قدم که می‌رفتند، در گوشه‌ای از کوچه خود را می‌گرفتند و می‌نشستند چند دود هیرویین مصرف می‌کردند. به مسعود گفتم چرا مسعود عجله نداری و نمی‌خواهی زودتر این کار را به اتمام برسانیم، می‌دانید برایم چی گفت؟ گفت  که عجله نکن! عجله کار شیطان است و در دزدی هر چقدر عجله کنی، همان قدر ممکن است کاری کنی که به ضررت تمام شود.

مسعود می‌گفت که باید درست زمانی برسیم که نگهبان ساختمان یا درست خواب رفته باشد و یا این که بخواهد برود برای نماز خواندن، انگار دقیقا اطلاعاتی داشت در مورد نگهبان و ادامه داد که آن پیرمرد نگهبان همیشه به وقت اذان بیدار می‌شود و برای خواندن نماز می‌رود مسجد و این بهترین فرصت خواهد بود تا ما وقت بیشتری داشته باشیم که وسایل بیشتری را با خود برداریم.

همین شد که ما مجبور شدیم تا اذان صبح وقت خود را در کوچه‌های اطراف آن ساختمان بگذرانیم تا زمانی که صدای اذان بلند شود و با شنیدن اولین الله اکبر از بلندگوی مسجد، ما نیز به طرف ساختمان راه افتادیم. مسعود درست می‌گفت من که قرار شده بود بروم سر کوچه که طرف مسجد بود، بایستم و مواظب باشم تا کسی نیایید. دیدم که پیرمرد نگهبان دروازه‌ی آن ساختمان نیمه کاره را بست و قفل زد و به طرف مسجد حرکت کرد و من هم پشت سرش رفتم و سر کوچه در گوشه‌ای تاریک، خودم را گرفتم و چشم را به دروازه‌ی مسجد دوختم تا کسی این طرف نیایید.

ما به داخل ساختمان اصلا نیاز نداشتیم و آن خوازه‌های فلزی بیرون دروازه چیده شده بودند و شاید ده دقیقه هم طول نکشید که مسعود و آن دوستش، با آچاری که در دست داشتند، تقریبا پانزده لوله کوچک و بزرگ خوازه‌ی فلزی را باز کرده بودند و همه را با طناب بسته بودند و با سوت زدن به من اشاره کردند که کار شان تمام شده و دیگر وقتش است که حرکت کنیم.

من آخرین نگاه را به دروازه‌ی مسجد انداختم و در آن تاریکی کوچه داشتم می‌دیدم که آن پیرمرد نگهبان با چند مرد دیگر از مسجد زدند بیرون و همان لحظه بود که آب دهانم را قورت دادم و خیلی ترسیدم. با پاهای لرزان خودم را به مسعود و دوستش رساندم و با لکنت زبانی که گرفته بودم، گفتم مسعود حرکت کن که نگه‌بان دارد می‌آید.

هر سه‌ی مان، دو پا که داشتیم هیچ، دو پای دیگر هم قرض گرفتیم و با انداختن آن لوله‌های سنگین بر شانه، چنان پا به فرار گذاشتیم که وقت فرار من فقط داشتم به مسعود و آن دوستش فکر می‌کردم که چطور با این وضعیت خماری و اندام نحیف این گونه می‌توانستند فرار کنند.

این هم از عجایب معتادان است که در وقت فرار کردن از یک آهو هم می‌توانند تیزتر باشند و از هر دزد دیگری هم می‌توانند باهوش تر شوند.

با رسیدن به پل سوخته، دیگر هوا داشت روشن می‌شد و مال‌خرهایی که بالای پل سوخته ایستاد شده بودند، به ما نزدیک شدند و مزایده‌ی فروش آن خوازه‌های فلزی شروع شد.