جابهجایی سورآلیسم و ریالیسم، ویژگی جهان ماست. جهانی که در آن اتفاق ساده و طبیعی در حد یک روزمرهگی وجود ندارد و اکثر اتفاقات آن امور غیر عادی و شوکهآور است.
زمانی که در خیابانها راه میرویم و افراد معلولی را میبینیم که دو پایش قطع شده و روی دستهایش راه میرود و یا هم آن عدهای را که دستهایش را قطع کردهاند و او با پاهایش کارهایش را انجام میدهد؛ همه برایمان غیر عادی و فراتر از آن واقعیتی است که در گذشته و قبل از جنگ وجود داشته است.
کشور در حال جنگ- همچنان پس از جنگ- در زمان واقعی زندگی نمیکند؛ چرا که افراد آن روند زیست طبیعیشان را طی نکردهاند. دستهای کودکی که میتوانست رشد کند جهت برعکسی را پیش گرفته و کوچک شده است در حدی که فقط یک بازو برایش مانده و آن زنی که بینیاش بریده شده است، همه زیباییاش مبدل به تخیلی شده که زمانی واقعیت قابل لمس زنذگیاش بود.
زامبیها، زادهی تخیلی سینماییاند که در جهان واقعی وجود ندارد؛ در جهانی که سازندگان آن زیست میکنند و نه جهانی که ما در آن قرار داریم؛ زیرا ما زامبیهای زیادی را در قبرستانها و زیر پلهایمان مشاهده میکنیم(معتادان).
در چنین فضایی واقعیت و فراواقعیت نیز خودشان نیستند. در واقع زمانی که ما شهر آبادِ مرفع را با شهروندان سالم و بدون گرسنگی تصور میکنیم، فراواقعیت زندگیمان را تصور کردهایم نه واقعیتی که در نسبت به حقیقت و حق، معنا پیدا میکند.
زمانی که حتا مرگ طبیعیِ کمتری در نسبت به مرگ غیر طبیعی وجود دارد، چگونه میتوان از واقعیتی سخن گفت که برخواسته از حقوحقوقمان باشد؟ ما حتا حق طبیعیمان را که مردن طبیعی باشد نداریم.
پس با تغییر واقعیت و فراواقعیت، حقیقت نیز دیگرگون میشود؛ به گونهای که آنچه به لحاظ طبیعی و اخلاقی مربوط به ما میشد، از لحاظ شرایط پیشآمده مال ما نیست. این یعنی؛ یک واقعیت با تغییر خودش به امر غیر واقعی، موقعیت افراد را نیز تغییر میدهد و همه اخلاقیات و حقایقی که در مناسبت با آن به وجود آمده بود دستخوش دگرگونی میشود. همه زمینهایی که غصب شدهاند مصداق دقیق این سخن است. چیزهایی که فقط از بعد اخلاقی ممکن است متعلق به خود به دانیمشان.
بر اساس همین وضعیت که شکل نامنظمی دارد، زندگی افراد دخیل در آن قابلیت درکشدن را از دست میدهد. این از ویژگیهای فضای سوریالیستی است. فضایی که ماندن در تعلیق و حالت سرگیجه از حتمیترین حالات آن است و طوری که دیده میشود این حالات از شاحصههای زندگی ماست.
حکیم مظاهر عکسی از اشیای باقیماندهی قربانیان جنگ در آرشیف مؤسسهی دموکراسی و حقوق بشر گرفته است. عکسی که در آن هیچکس حضور واقعی ندارد و همهی آنچه ما را به افراد مرده ارجاع میدهد اشیاء است. اشیایی که نشانیهایی از یک واقعیت دوراند.
بیننده، از طریق این اشیاء به تصور صحنهی انفجار، ترور و گلولهباری، افراد تکهتکهشده و… میافتد؛ بی آنکه بداند این افراد کیها بودهاند. این غیر قابل درک بودن اتفاقات و افراد دخیل در آن، حالتی است که ذهن همهمان را فرا گرفته است و فضای جنگ را در ذهن هر یک از ما، مبدل به تصویر مطلق میکند. به گونهای که صفحهی ذهنمان- به مثابه صفحهی فیسبوکمان- از اشیای باقیماندهی بعد از انفجار و افراد تکهتکهشده پر میشود.
این حالت؛ این که ذهنمان شکل و ساختار رسانه را به خود میگیرد، فقط یک شباهت نیست؛ بلکه همان شاخصهی استعاری فضای سوریالیستی است که به ما این گمان را میدهد؛ آنچه از خود تصور میکنیم- ذهن رسانه شده- وجود واقعی ندارد. در حالی که وجود واقعی، صرفا یک تخیل است و ما همیشه واقعیت را تصور میکنیم و نه تجربه.
همانگونه که در لحظهی دیدن عکس اشیاء باقیمانده، فقط تصاویر انفجار و ترور را در ذهنمان داریم و نه دریافتهای جزئیای که بشود با آن به شناخت فردی از کشتهشدهگان رسید، هیچ تصور مشخصی از افراد تروریست هم نداریم. در واقع، در صورت تحت تاثیر قرارگرفتن و تصور کشتهشدن در چنین اتفاقی، هرگز نخواهییافت که «چه کسی مرا کشته است؟»!
این جابهجایی سوریالیستی مان به جای کشتهها، همیشگی خواهد و در هربار دیدن چنین نمایشی از کشتهشدهگان، یکی پس از دیگری این را از خود خواهیم پرسید؛ «چه کسی مرا کشته است؟»!