جهان همیـن است؛ افغانستان در خاطره‌های بارک اٌباما

ابوبکر صدیق
جهان همیـن است؛ افغانستان در خاطره‌های بارک اٌباما

بارک اُباما، رییس جمهوری پیشین امریکا/ کتاب سر زمین موعود
بخش چهارم
جمیز هاوز – معاون رییس ستاد ارتش، کارترایت، دگرجنرال داگلاس – معاون دفتر شورای امنیت (NSC) و وارکزار که در دو سال اخیر حاکمیت جورج بوش در وزارت دفاع خدمت کرده بوند با بایدن موافق بودند. من از آن‌ها خواستم تا در رابطه به راهبرد مک‌کریستال، راه حلی پیشنهاد کنند که کاهش نیروها در آن ذکر نشود.
در عین حال، مدت خدمت «آیکن بیری» در افغانستان به پایان رسیده بود و هیلاری کلینتون، در میان مسئولان وزارت خارجه در تلاش پیدا کردن جایگزین او بود.
نشست‌هایی که در رابطه به افغانستان صورت می‌گرفت؛ بیان راهبردها نسبت به سلاید‌ها و پاورپاینت ساده‌تر بود؛ زیرا همه در رابطه به افغانستان مأیوس بودند. با آنکه تعهد کرده بودیم کسی در کار احساس خستگی نکند ولی؛ نشست‌ها و بحث‌ها حتا برای من هم دلسردکننده بود. من سعی می‌کردم خستگی‌ام را بروز ندهم. بحث‌ها را به‌صورت عادی ادامه می‌دادیم و مانند همیشه از گروه می‌پرسیدم و آن‌ها یادداشت‌های شان را می‌گرفتند. تصویر‌ها از پشت میز، بیش‌تر (ابسترکت و پرتره‌) بود. به‌ندرت پیش می‌آمد که در پاسخ پرسش‌ها، به گذشته برگردند و افزایش نیروها را یک راه‌حل تلقی کنند.
گاهی به تندی می‌پرسیدم که معنای «دقیقاً» چیست؟ ما در یک بازی دوگانه و تصمیم روشن نشده قرار داشتیم، در پیش‌روی ما انباری از چالش‌ها بود. آیا کسی برای ماندن در افغانستان فکر کرده بود تا یک فشار دیگر بالای متحدان ما باشد؟ آیا دشمنان ما از حمله‌ی هواپیماهای بدون سرنشین ترس داشتند؟ این موضوع کمی دیر به فکرم رسید؛ برای «دانیس» داستان شکار پشه را توسط عنکبوت قصه کردم: در نهایت پشه تا یک ساعت طعمه‌ی عنکبوت می‌شود، دانیس گفت: البته!
پس از کش‌وقوس ماراتونی میان گروه‌، به عقب ساختمان در نزدیکی یک حوض دایره‌شکل کوچک می‌رفتم و سیگار دود می‌کردم. یک مکان آرام و دور از شلوغی. گهگاهی درد را روی شانه‌ها، گردن و حتا در مغزم احساس می‌کردم.
تنها افغانستان مسئله نبود، اگر می‌بود، من به داستان «فولاد و آتش» باید فکر می‌کردم. یا شیوه‌ی آبراهام لینکلن – شاعر انگلیسی – که همواره به حفظ اتحاد تلاش می‌کرد. یا FDR (فرانکلین روزولت – سی‌ودومین رییس جمهوری امریکا) پس از حمله بر «پیرلر هاربر» همه در رابطه به جنگ صحبت می‌کردند. اما در حال حاضر وضعیت متفاوت بود و ما با تهدید مرگبار شبکه‌های تروریستی مواجه بودیم. ضعف ما در کشوری که زیربناهای خود را ازدست‌داده بود، نه‌تنها که خطرآفرین بود؛ بلکه از موفقیت هم نشانه‌ای به چشم نمی‌رسید.
وارد شدن ما در یک جنگ بی‌نتیجه، درست مانند وارد شدن به سلول‌های پر پیچ‌وخم خرگوش‌ها می‌ماند. مأموریت ضعیف ما، سبب تقویت انگیزه دشمنان شده بود؛ زیرا امریکا یک ارزیابی راهبردی را روی دست نداشت: چگونه، کجا و چرا بجنگند؟ به‌عبارت‌دیگر؛ اندیشه‌ها روی این ادعا استوار بود: «برای حفاظت جهان نیاز به قدرت است و برای آن هرآنچه که نیاز است باید انجام شود.» البته این اخلاق‌مدارانه و مسئولانه نبود، بیشتر به یک رویا می‌ماند.

دور ششم
در ۹ اکتبر ۲۰۰۹ مسئول تلفون کاخ سفید از خواب بیدارم کرد و گفت: رابرت گیپس پشت خط است. تلفون از اتاق بررسی وصل شده بود، گوشی را گرفتم، ضربان قلبم تندتر شده بود؛ آیا حمله‌ی تروریستی یا فاجعه‌ا‌ی طبیعی رخ داده؟
گیپس گفت: شما برنده جایزه صلح نوبل شده‌اید.
منظورتان چیست؟
گیپس: این موضوع چند دقیقه پیش اعلام شد.
برای چه؟
گیپس ناشنیده گرفت؛ لطفاً بیرون از اتاق دایره‌شکل منتظر باشید تا باهم گپ بزنیم، می‌خواهم در این مورد یک اعلامیه منتشر کنیم. تلفون قطع شد.
میشل گفت: در مورد چه صحبت می‌کردی؟ من برنده‌ی جایزه صلح نوبل شدم.
میشل گفت: این خیلی عالی است، داخل اتاق شد و چشم‌های خود را مالید. دخترانم، مالیا و ساشا در عقب اتاق غذاخوری انتظار مرا می‌کشیدند. بعد از صبحانه گفتند که «این یک خبر فوق‌العاده است، شما برنده‌ی جایزه صلح نوبل شده‌اید»؛ بر شانه‌های‌شان زدم و گفتم این روز تولد رییس است. دو روز تا پایان هفته مانده بود، هر دو پیش از مکتب رفتن مرا بوسیدند.
تمام کارمندان کاخ سفید را در صحن حویلی جمع کردم و در یک سخنرانی کوتاه برای شان گفتم؛ هنوز نمی‌توانم بگویم که من سزاوار چنین جایزه‌‌ای بوده‌ام. قرارگرفتن جایزه‌ی صلح نوبل بر دستان مردی که رهبر امریکا است، یک افتخار است. کسی که خطرات تهدید سلاح هسته‌ای و تغییر اقلیمی را کاهش داد، کارایی اقتصادی را افزایش داد، روی حقوق بشری با جدیت کار کرد و تنش‌های مذهبی و قومی را که بسیار جدی بود کم‌رنگ ساخت، یک افتخار بزرگ است.
ارزش جایزه‌ای که امروز به من رسیده با تمام کسانی که بدون درنظرداشت تبعیض برای آزادی، عدالت، صلح و حقوق بشر کار می‌کنند، شریک می‌دانم.
دوباره به اتاق دایره‌شکل رفتم، از کیتی خواستم تا یک محفل مختصر تبریکی میان اعضای ریاست‌جمهوری را برنامه‌ریزی کند. شش روز پیش نزدیک به ۳۰۰ تروریست، در افغانستان بالای یک گروه کوچک از نظامیان ما در حومه‌های هندوکش حمله‌ور شده و ۸ سرباز ما را کشتند و بیش ۲۳ تن را زخمی کردند.
ماه اکتبر پس از نزدیک به ۸ سال جنگ، یکی از ماه‌های خونین برای نیروهای امریکایی در افغانستان بود. ما در انتظار طلوع صلح بودیم، اما فرستادن نیروها در افغانستان به انتقادهای جدی روبه‌رو بود.
در اخیر آن ماه؛ من و اریک هولدر- دادستانی کل، نیمه‌ی شب به فرودگاه – داور آیر – رفتیم تا منتظر تابوت ۱۵ سرباز و سه کارمند استخباراتی که در حملات مختلف؛ سقوط یک چرخبال و بمب‌های کنار جاده‌ای در ولایت کندهار – افغانستان کشته شده بودند، اشتراک کنیم.
اشتراک رییس جمهوری در مراسم جنازه افراد بلند رتبه یک امر معمول بود، اما فکر می‌کردم، حضور کنونی ما نسبت به هر زمان دیگری در این مراسم مهم است.
پس از جنگ خلیج‌فارس – وزارت خارجه حضور رسانه‌ها در مراسم جنازه نیروهای امنیتی را منع کرد بود، اما در آغاز سال جاری به کمک باب گیتس این قانون را لغو کردم. باور من این بود که باید برای کشورم هزینه جنگ‌ها و درد ازدست‌دادن نیروها روشن باشد.
آن شب، در رابطه به جنگی که در افغانستان، پیش‌ روی داشتم با خانواده‌ها صحبت کردم. لحظه‌های غم‌انگیزی بود.
۴ – ۵ ساعت طول کشید که من و هولدر به خانواده‌ها ملحق شویم. مراسم در داخل کشتی C -17 آماده شده بود، یک روحانی دعا خواند و ما به تابوت سربازانی تعظیم می‌کردیم که با گل‌ها و پارچه‌های سیاه یا پرچم امریکا تزیین شده بودند.
چند ساعت از برگشت ما از مراسم می‌گذشت؛ تنها واژه‌ا‌ی که در ذهنم خطور می‌کرد؛ صدای مادری بود که می‌گفت: «فرزندان ما را دفن نکنید.»