قهرمانی که پس از ۱۵ سال جنگ از ماین شکست خورد

طاهر احمدی
قهرمانی که پس از ۱۵ سال جنگ  از ماین شکست خورد

بخش چهارم
شب خوف‌ناک است و احتمال هجوم دوباره‌ی طالبان و انفجار ماین‌های جاسازی‌شده زیاد است.
از ده تا دوازده شب، نوبت کشیک به وحیدالله می‌رسد؛ ضابطی که قد متوسط، چشم‌های معصوم، شجاعت بی‌نظیر و قلب مهربانی دارد. وحیدالله شغل سربازی را برای کشتن آدم‌ها انتخاب نکرده است. او زمانی که کودک بود؛ حتا گنجشکی را نمی‌کشت. پانزده‌سال نبرد اما او را در مقابل کسانی قرار داده است که کوچک‌ترین حسی ناراحتی از کشتن انسان ها ندارند. اگر وحیدالله تروریست‌های طالب را نمی‌کشت، کشته می‌شد؛ قرار گرفتن بین بد و بدتر انتخاب نیست، اجبار است.
وحیدالله در میان کشته‌شدن و کشتن؛ کشتن آن‌هایی را که به خون هم‌سنگرانش تشنه بودند ترجیح داده و آن‌ها را به رگبار گلوله‌ می‌بست. او تا حال آن‌قدر تروریست‌های طالب را کشته است که دیگر شمارش از دستش رفته است.
او برای کشیک‌دادن آماده شده و در ده شب تفنگ را در شانه می‌اندازد و‌ شماره‌‌‌ی خانواده را در تلفنش می‌گیرد. پس از عملیات سخت و نفس‌گیر فرصت زنگ‌زدن به خانه را پیدا کرده است. آخرین باری که پیش از شروع عملیات بازپس‌گیری کندوز به خانه زنگ زده بود، یکی از برادرانش به او گفته بود: «متوجه باش که یک مرمی د خود نگا کنی.»؛ اما حالا وحیدالله با لحن پیروزمندانه به برادرش می‌گوید: «دیدی که گپ به یک مرمی نرسید! پیروز شدیم، پنجابی‌ها یا گریخت یا کشته شد.»
وحیدالله با تک ‌تک اعضای خانواده حرف می‌زند و پس از آن بیرون از محوطه‌ی قمندانی این‌طرف و آن‌طرف می‌رود تا سربازانی که در برج‌های نگهبانی استند روحیه‌ی بهتری بگیرند. وقتی بر می‌گردد، می‌خواهد تمام برج‌های نگهبانی را از نظر گذرانده و به آن‌ها بیش‌تر روحیه بدهد.
با آرامی اما استوار در فاصله‌ی برج‌های نگهبانی قدم می‌زند که پایش روی یکی از ماین‌های جاسازی‌شده می‌رود و یک‌باره او را تا ده متر به هوا بلند می‌کند. به زمین که می‌افتد، هنوز هوشیار است. هردو دست را برای نگه‌بانی از سرش سپر می‌کند، با این حال پارچه‌ای از ماین از هوا روی مچ دست چپش نیز می‌افتد؛ پارچه به اندازه‌ی با شدت روی دستش می‌خورد که خون از دست به صورتش می‌پاشد. با این حال او سینه‌خیز خود را از محل انفجار دور می‌کند. چند قدمی خود را به کمک دست‌هایش می‌کشد و تقلا می‌کند از پاهایش نیز کمک بگیرد؛ متوجه می‌شود که پاهایش در اختیارش نیست. دست راستش را به طرف پاهایش دراز می‌کند، متوجه می‌شود که دو پایش، یکی از بالاتر از زانو و دیگری پاین‌تر از زانو قطع شده است.
در همین وقت یکی از سربازها خود را به وحیدالله می‌رساند. در روشنایی نور تلفون، وحیدالله متوجه می‌شود که پاهایش نیستند. سرباز همان لحظه شیریان‌بند (Tourniquet) را از جیبش بیرون آورده و یکی از پاهای وحیدالله را می‌بندد. وحیدالله، خود پای دیگرش را می‌بندد. با این حال خون‌ریزی اش بند نمی‌آید.
هم‌سنگران وحیدالله او را در هاموی انداخته و به طرف شفاخانه‌ی داکتران بدون مرز حرکت می‌کنند. فقط یک سرباز با وحیدالله آمده که آن‌هم پشت فرمان هاموی است. سرباز، از غم هم‌سنگر شجاعش داد می‌زند و فریاد می‌کشد. وحیدالله به او روحیه داده می‌گوید: «رفیق مه خوبم، فقط متوجه باش که تکر نکی. فقط کوشش کو مره زود شفاخانه برسانی.» او را داخل هاموی قسمی گذاشته اند که دست زخمی اش زیر پشتش قرار گرفته است. وحیدالله بر می‌خیزد و با کمک دست‌هایش، خود را در وضعیت بهتری قرار می‌دهد.
در مسیر شفاخانه، سرباز سرش را افسوس‌گونه به سوی وحیدالله می‌چرخاند و با صدای گریه‌آلود می‌گوید: «قمندان صیب بسیار ببخشی، کلمیته تیر کو.» وحیدالله می‌داند که حداقل چند دقیقه دیگر زنده خواهد بود. آیت‌الکرسی را تا آخر خوانده و پس از آن کلمه‌ی طیبه‌ را می‌خواند. پس از آن چشم‌هایش را روی‌ هم قرار داده و می‌خوابد؛ اما درد و سوزش زخم‌هایش او را نمی‌گذارد به خواب برود.
روی تذکره‌ی شفاخانه، داکتر به سرباز هم‌راه وحیدالله می‌گوید: «نخاد زنده بانه؛ او همیالی ۹۵فیصد مرده، فقط ۵فیصد امکان زنده شدنش است، زود انگشت کو که عملیات شوه.» با آن‌که چشم‌های وحیدالله بسته است؛ اما حرف‌های داکتر را یک به یک می‌شنود، چشمش را باز می‌کند و به داکتر می‌گوید: « من خودم شیریان‌بند یکی از پاهایم را بسته ‌ام و حالم خوب است. اگر کاری می‌توانی خوب و اگر نمی‌توانی، حرف‌هایی نزن که حالم بد شود.» پانزده هم‌سنگر وحیدالله برایش خون می‌دهند و او را همان شب جراحی می‌کنند. فردای آن‌روز همین که وحیدالله چشم‌هایش را باز می‌کند و به‌ هوش می‌آید، زخمی‌ای را می‌بیند که روبه‌رویش روی بستر خوابیده است. به نظر می‌رسد گلوله‌ای در سینه ‌اش خورده باشد؛ اما ظاهرش شبیه یک تروریست طالب است.
وحیدالله حدس می‌زند فرد روبه‌رویی ‌اش طالب باشد. وقتی دقت می‌کند، می‌داند که او طالب است. طالب با نگاه‌های کینه‌آمیز چشمش را از وحیدالله بر نمی‌دارد. وحیدالله به طالب دشنام داده، می‌گوید: «طرف من لق لق نبین که چشمایته می‌کشم.» اما نگاه تروریست طالب از وحیدالله گرفته نمی‌شود. وحیدالله نگاهی به اطراف تختش می‌اندازد؛ اما چیزی که با آن تروریست طالب را بزند، وجود ندارد. میز کوچکی پهلوی دستش تنها چیزی دم‌دست وحیدالله است.
وحیدالله با دست سالمش با تمام توان میز را به طرف تروریست طالب هل می‌دهد. میز به چپرکت طالب برخورد کرده، سروصدای بلندی از آن در فضای شفاخانه می‌پیچد. در فاصله‌ی چند ثانیه داکتر به اتاق می‌آید و همین که چشمش به دوسیه‌های وحیدالله می‌افتد؛ از او می‌پرسد که چه شده؟ وحیدالله از داکتر هویت فرد چپرکت مقابلش را می‌پرسد. وقتی از زبان داکتر می‌شنود که او طالب است. وحیدالله با صدای بلند به داکتر می‌گوید: « زود یک پیچکاری از زهر پر کنید، یا به او بزنید یا به من.»
داکتر می‌گوید: «این شفاخانه‌ی بدون مرز است؛ ما مریض‌های هر دو طرف را تداوی می‌کنیم.» در این وقت است که چیزی درون سرم وحیدالله تزریق می‌کند و وحید به زودی از هوش می‌رود. بار دوم که چشم‌هایش را می‌گشاید، برادر و پسر خاله ‌اش را می‌بیند که دور تخت او ایستاده اند و اشک می‌ریزند. آن‌ها اصرار دارند که وحیدالله را با خود شان به کابل ببرند؛ اما وحیدالله رضایت نمی‌دهد و می‌گوید: «همه‌ چیزمه این‌جه از دست دادم، می‌خواهم امین‌جه بمانم، هرچه شد شود!» با اصرار زیاد برادر و خاله اش، وحیدالله راضی می‌شود که با کابل بیاید.
وحیدالله شش برادر دارد و خودش، فرزند چهارم خانواده است. او در خانه از همه پیش‌تر برای انجام کارها آستین بالا می‌زد؛ سبک‌پاترین پسر در بین برادرانش و نان‌آور خانواده‌ی شان بود. او حالا بدون پا به کابل آمده است. پاهای وحیدالله بعد از جراحی، از جایی قطع شده که احساس می‌شود نشانی از پای در بدنش نیست؛ سربازی‌که عشقش سربازی بود و در ۱۳سالگی در میدان‌های داغ جنگ حضور یافته بود؛ پانزده‌ سال حتا در یک جنگ شکست نخورده و پیروز میدان بود.
او در این پانزده سال، یک مدالی افتخار و یا تقدیرنامه‌ای به دست نیاورده که هیچ؛ حتا هر دو پایش را نیز از دست داده و دیگر امیدی به بازگشت در سنگرهای را جنگ ندارد. تنها امید و آرزویش، درمان پایش با هزینه‌ی دولت و رسیدن به حقوقی است که از طرف قانون برای معلولان نیروهای امنیتی تعیین شده است؛ چیزی که حق مسلمش است. ادامه دارد…