بخش نخست
در حلقوم یک زیر زمینی، در جهان مهاجرت و در آغازگاه یک شب دیگر از سلسله شبهای مهاجرت، چشمی به پارگی فرش زیر پایم میاندازم. گوشهایم، خندههای چند جوانی را میشنود که فکر میکنم، از جادهی کنار این ساختمان میگذرند؛ خندههای شان فضای شبگون شهر را بیمحابا میشکند. به خود که میاندیشم، یادم میآید که چندین سال است، این خندهها را فراموش کردهام؛ نه تنها من؛ بلکه فکر میکنم، همهی مهاجرانی که در این شهر استند؛ وضعیت مرا دارند.
انسانهایی که راه مهاجرت را برمیگزینند، عروسکهایی هستند که در سیاست، بهصورت آمار و ارقام جابهجا میشوند و درتقابل با قاچاقبران، بازندهترین انسانهای روی زمین اند.
محمد(مستعار) خسته و نگران، قرار بود با ما همسفر شود؛ با چشمهای مضطرب خط برخورد نگاهش، چند قدم پیشتر، روی آسفالت جاده بر میخورد. گوش به حرفهای قاچاقبر داشت، تلاش میکرد حرفهای قاچاقبر را به دقت گوش کند.
پدر محمد، دست فرزندش را محکم گرفته و نمیخواست، دست او را رها کند؛ رها کند در باد، رها در توفان و رها کند به سوی دریاهای بیکرانی که پروای بلعیدن هیچ انسانی را ندارند.
صورت محمد درهم و ناراحت بود؛ به نظر میرسید، با ترس راه قاچاق آشنا نیست. او تنها به خاطر اینکه پدرش دستش را محکم گرفته بود، شاید احساس بدی داشت؛ نمیخواست دیرش شود؛ برای همین با ناآرامی پایپایک میزد.
از دیدن محمد و پدرش که چشم کندم و بهخود آمدم، وسط انتخابهای بودم که فکر میکردم چارهای جز رفتن ندارم. مهاجرت، برای یافتن زندگی؛ مهاجرت برای زندگی کردن، نه زنده ماندن. به سختی خود را تا آنجا رسانده بودیم؛ برگشت دوباره، دشواریهای زیادی داشت. بهتر آنبود که پیش برویم. در شهر «خوی»، میان صدها مسافری که نگرانی از چشمهایشان سوت میکشید، خود را یافتم.
زنی، دختر کوچکش را محکم در بغل گرفته بود و چنان که معلوم میشد، نمیخواست تا رسیدن به ترکیه، نوزادش را به زمین بگذارد. او کولهبارش را محکم به پشتش بسته بود و کفشهایش را نگاه میکرد؛ بعد با فشاری صورت کودکش را بوسید، چنان که گویا میخواهد، به کودکش ثابت کند که او را دوست دارد.
هوای شهر خوی، رو به تاریکی میرفت هنوز صدای اذان بلند نشده بود که صدای آمدن موتری به گوشم رسید. محمد، آنسوتر ایستاده بود. او با اضطرابی که داشت به دیگران نگاه میکرد؛ تا اینکه خبر آمد؛ باید حرکت کنیم.
هفده نفر، در یک موتر جابه جا شده بودیم. قاچاقبر از مسافران خواست که سوار ماشین شوند، محمد دست کودکش عباس (مستعار) را گرفته و از میان شلوغی جمع، با قدمهای هراسان رد شدند.
بیست دقیقه بعد در هوای گاوگم شهر خوی، زمانی صدای آذان بلند شد که موتر در حال حرکت بود و تازه بنای وارد شدن به جادهی خاکی را داشت. با هر تکان موتر، سرنشینان میجنبیدند و صدای صلوات شان با صدای اذانی که از بیرون به گوش میرسید در هم میپیچید.
صدای محمد از لابلای صداهایی که بیشتر زمخت بود، قابل تشخیص بود. او صدایی داشت، صاف و آرام.
لامپ سقف موتر روشن بود؛ به محمد نگاهی کردم، نیمرخ او و عباس قابل تشخیص بود. او لبخندی زد و دستی به سر عباس کشید و خود را به طرف پنجرهی ماشین یله داد. محمد لبخند شیرینی زد؛ شاید رویاهای شیرینش را مرور میکرد.
چند دقیقه مانده به ده، در میان دو بازوی زمخت کوه پیاده شدیم. ۱۰ مسافر قبل از ما، آنجا رسیده و ازشدت خستگی خواب رفته بودند. لحظهای گذشت که ۱۶مسافر پاکستانی هم، به جمع ما اضافه شد. آنها بیشتر از دیگران وحشت و اضطراب داشتند. حدود چهل آدم مضطرب؛ با چهرههای گرد گرفته، از هم بیگانه و درهم تنیده، در میان بازوان کوه و در چشمِ تاریک شب میجنبیدیم.
در تاریکی شب راه افتادیم و زبانها بسته بودند؛ چهرهها در تاریکی گم بودند و صدای نفسها، دلهرهآور بود. یگانه صدایی که سقف شب را میدرید، صدای خشِخش گامهای لشکر کوچک خستهدلان بود؛ خستهدلانی که نه پای رفتن داشتند و نه جای ماندن. میرفتیم و میرفتیم؛ نه راه را سرانجامی بود و نه شب را پایانی. پاهایم را آبله بسته بود؛ دیگر رمقی در پاهایم حس نمیکردم. در این لحظه، محمد و پسرش عباس به یادم آمد؛ آیا خود را رسانده بودند؛ نمیدانستم. ساعت ۳صبح بود که از مرز گذشتیم؛ مرزهای که ساخته شدهاند تا مانع رفتن شوند؛ مرزهایی که باید ما را از هم دور کنند.
ادامه دارد…