آن‌سوی مرز؛ روایت مهاجران

یما شاهی
آن‌سوی مرز؛ روایت مهاجران

صدای آشنایی به گوشم رسید: «عباس کو؟» محمد بود. او طفلش را گم کرده بود.
محمد در آن‌ تاریکی، دنبال پسرش می‌گشت؛ تند تند و با احتیاط حرف می‌زد. او با اضطراب، از روی یک مهاجر پاکستانی گذشت و آن‌طرفش را دید؛ اما عباس را نیافت.
او با ترسی که داشت، سینه‌خیز این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، تا عباس را پیدا کند. لحظات بدی بود. او باید انتخاب می‌کرد که در میان آتش مرمی‌هایی که اکنون شدت یافته بود؛ یا پسرش را پیدا کند و یا خودش را نجات دهد.
آن‌جا و آن‌ لحظه، هر کسی در غم‌ ‌ومشکلات خودش مصروف بود. دیگر باید چشم‌هایم را از دیگران بر می‌داشتم و به فکر نجات خودم از مخمصه، متمرکز می‌کردم.
از زیر لایه‌ی سنگین شب و بر پشت زمخت زمین، خودم را سینه‌خیز به سیم خاردار رساندم. با دست‌های خود، زمین نرمی را می‌پالیدم که بشود آن‌ را کند و راهی به آن‌طرف سیم‌ خاردار باز کرد. از میان مسافران، تنها من توانستم از زیر سیم خاردار بگذرم؛ آن‌هم به کمک چوبی که در دست داشتم. با عجله خودم را پشت سنگ نیم‌قدی رساندم و پنهان شدم.
هنوز پچ‌پچ‌ هم‌سفرانم، از آن‌سوی سیم‌خاردار شنیده می‌شد که صدای ناآشنایی از چرخش بال‌های کمره‌ی «پهباد» به گوشم رسید. ترس تنهایی که از فراز شب بر من فرود می‌آمد، مرا به وحشت انداخت، به آن شدتی که هنوز تجربه نکرده بودم. به پشت‌سرم نگاه کردم، هنوز هیچ‌ کسی از سیم خاردار نگذشته بود. در آن لحظه، به یاد محمد و پسرش افتادم که دیگر چیزی از آن‌ها پیدا نبودند. پهباد، همان قسم که در امتداد سیم‌خاردار حرکت می‌کرد، به من نزدیک شد.
پهباد، برای دقت در اطراف سنگ‌ها دور می‌زد. هم‌سفرانم آن‌طرف سیم را متوجه شده بود و به خاطر این‌که مطمین شود کسی از سیم خاردار نگذشته، به سمت صخره می‌آمد.
صدای پهباد که از سمت راست سنگی که پناه گرفته بودم،‌ به گوشم پیچید، آرام و آهسته به طرف چپ خزیدم. صدای پهباد پشت سرم بود و دور سنگ می‌چرخید؛ من پیش‌تر از او دور سنگ می‌چرخیدم، سرانجام خودم را از چشم دوربین پهباد‌ نجات دادم.
قاچاق‌بران به ما گفته بودند، بعد از سیم خاردار، یک دره است وباید مسیر دره را ادامه بدهیم، تا از مکان پرخطر دور شویم؛ اما در آن تاریکی شب، دره‌ای پیدا نبود. اطرافم را پایدم، چشمم به کانالی با عمق حدود چهارمتر افتاد. خود را درون کانال انداختم و به راه افتادم. کمی ‌که پیش رفتم، پاسگاه پولیس نمایان شد. همین که سرم در پاسگاه نمایان شد، سگ نگهبان با شدت تمام پارس کرد و هم‌زمان با آن، از برج پاسگاه، نوری به سمتم تابید و با تمام توان، از راه آمده‌ام فرار کردم؛ چنان با سرعت برگشته بودم و دیوار چهارمتره‌ی کانال را پشت‌ سرم گذاشته بودم که اکنون، وقتی به آن‌لحظه فکر می‌کنم؛ حتا باورم نمی‌شود.
از شدت دویدن، ترس و وحشت، به نفس‌نفس افتاده بودم. چقری کوچکی یافتم. خود را در آن‌ پنهان کردم. بوتل آب را گرفته و حلقم را که از ترس خشکیده بود، تر کردم. به اطرافم نگاهی انداختم؛ نمی‌دانستم چه‌کار کنم، هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید.
روز دوم
در سردی‌ای‌ که بدنم را می‌لرزاند، ولع بسیاری به نوشیدن آب داشتم و نفس زدن‌هایم سبب شده بود، نتوانم آب را قورت بدهم. لباسم از باران‌هایی که باریده بود، کمی تر شده بود. باد که به لباس‌های ترم می‌وزید؛ سردی آن‌ تا مغز استخوان‌هایم نفوذ می‌کرد. احساس می‌کردم استخوان‌هایم در زمین‌گاه راه قاچاق، آهسته‌آهسته به سنگ تبدیل می‌شود و سراسر بدنم را فرا می‌گیرد. احساس می‌کردم، کلوله‌سنگی می‌شوم افتاده در کویر نمکین و یا سنگی در یک گودال بزرگ. مادرم به یادم می‌آمد؛ او در پرده‌ی تصوراتم ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. حس غریبی برایم دست داد؛ ناخودآگاه به‌طرف مادرم دویدم، کیفی که به شانه‌ام آویزان بود، تعادلم را به هم زد و به زمین افتادم. اکنون باید برمی‌خاستم و به راهم ادامه می‌دادم….
پی‌نوشت: شما نیز اگر از این نوع چشم‌دیدها از راه قاچاق دارید، برای ما بفرستید. ما متعهد به نشر آن استیم.