قسمت دوازدهم
با ریکاردو تیران اندک اندک آشناییهایم بیشتر میشود. او مانند برخی از همراهان دیگر با مشکل بیهویتی دست و پنجه نرم کرده است. در جریان اظهارات رسمی خود، ریکاردو جنبههای دیگری از کار و فعالیتهای خود را که با شرایط و اوضاع خاص امریکای مرکزی و امریکای لاتین ارتباط میگیرد، باز کرد.
بیهویتی در ظاهر تعلق ملی به این یا آن کشور را تداعی میکند؛ اما در صحبتهای خود با ریکاردو متوجه شدم که بیهویتی گاهی گمشدن در میان تعلقات و پیوندهای گوناگون نیز بوده میتواند. من اهل فلان کشور از امریکای لاتین استم؛ اما از زندگی و وضعیت آنجا خوشم نمیآید. پس من عملا اهل آنجا نیستم و خود را به آنجا متعلق نمیدانم. میآیم به ایالات متحدهی امریکا. از زندگی و وضعیت اینجا خوشم میآید. همه چیز مساعد و خوب است؛ اما اینجا مرا از آن خود نمیداند و تنها به پولی نگاه میکند که من از جیب خود به رستورانت و موتر و اجارهدار خانه و مأمور بیمه و مدیران مکتب و دانشگاه پرداخت میکنم. اگر این پرداختها را نکنم، اینجا کسی مرا به پشیزی هم نمیخرد. این هم میشود بیهویتی. من به دلیل فقر و بیثباتی و ادبار کشورم، نظام سرمایهداری را به هیچ وجه راهحل نمیدانم؛ اما نقطهی مقابل آن ادعاهای چپگرایانهی چاویز و دانیل اورتیگا و امثال آنها است که تنها یک باند مافیایی را نمایندگی میکنند و بس. من در این میانه کی استم و چه میکنم؟ بیهویتی یعنی من در میان قطبهای مختلف نمیدانم کی استم.
پدر و مادر ریکاردو در سنین نوزده و بیستسالگی ازدواج کرده اند. سالهای اول دههی هشتاد، سالهایی است که نیکاراگوا با بیثباتی و جنگهای داخلی مواجه میشود. سال ۱۹۷۹ ساندونیستهای چپگرا قدرت را در این کشور در دست گرفتند. رهبر ساندونیستها، دانیلاورتیگا، یکی از جنجالیترین چهرههای امریکای مرکزی در سه دههی اخیر است. زمانی او را به جرم قاچاق مواد مخدر و سرقت مسلحانه به زندان انداختند. البته او در همین هنگام نیز رهبری علیه رژیم سوموزا، دیکتاتور بدنام نیکاراگوا را بر عهده داشت. از لای سخنان رکاردو تیران، متوجه شدم که دزدی، قاچاق و تخلفاتی از این دست در میان مبارزان امریکای لاتین به نحوی شبیه عملکردهای عیارانهی برخی از جوانمردان شرقی محسوب میشود که پوشهی محکمی از دفاع از ستمدیدگان را بر خود حمل میکند. توجیه اینگونه اعمال خیلی ساده بود: جباران و ستمگران، خود مجرمان اصلی اند. پیروی و اطاعت از قانون و نظمی که جباران ایجاد میکنند، همراهی با آنان است. سرقت مسلحانه جرم است؛ اما از کی و برای کی و چه هدفی؟ این بود که مرزهای اخلاقی خوب و بد از میان میرفت و جای آن را معیار کی و برای چه میگرفت.
در سال ۱۹۷۹، درست در همان سالی که حزب چپگرای دموکراتیک خلق با کودتا علیه رژیم داوودخان، قدرت سیاسی افغانستان را در دست گرفت، تحول انقلابی در نیکاراگوا نیز به تغییر رژیم وابسته به ایالات متحدهی امریکا منجر شد. خانوادهی ریکاردو، با رژیم جدید میانهی خوبی نداشتند و به همین دلیل کشور خویش را ترک کرده و به میامی آمدند. ریکاردو در میامی به دنیا آمد. ریکاردو قسمت زیادی از عمرش را در این شهر سپری کرد که به گفتهی خودش، از لحاظ جغرافیایی متعلق به امریکا است؛ اما جز این تعلق هیچ شباهت دیگری با امریکا ندارد. حتا بر دروازههای زیادی علامت نصب میکنند که «ما انگلیسی صحبت میکنیم»، یا «زبان ما انگلیسی است». میامی مردمان مختلفی را از نقاط مختلف در خود جمع کرده است که البته بیشتر شان ریشهی امریکای مرکزی و لاتین را دارند.
ریکاردو به تبعیت از پدربزرگش که تاجر موفقی بوده است، از سن دهسالگی شروع به تجارت میکند؛ محصولات مختلف را دروازه به دروازه میبرد و به فروش میرساند. خانوادهی او به آموزش و پرورش اهمیت فراوانی قایل شده و بر تحصیل او سرمایهگذاری میکنند. نیکاراگوا با آمدن رژیم جدید با مخالفت شدید امریکا مواجه شد. شورشیان کنترا علیه ساندونیستها بسیج و تمویل شدند. رفتوآمد قدرت، چه با فشار و چه با انتخابات، سالهای طولانی را در بر گرفت. نیکاراگوا به مرکز کشمکش قدرتهای چپگرای امریکای لاتین با ایالات متحدهی امریکا تبدیل شد. اگر به یاد داشته باشیم، ماجرای مکفارلین و رسوایی معاملهی ایران با امریکا در دههی هشتاد نیز به روابط امریکا با کنتراها ارتباط میگرفت. در آن ماجرا، ایران اسلحهی امریکایی را برای استفاده در جنگ علیه عراق خریداری کرد؛ اما پول آن به شورشیان کنترا در نیکاراگوا انتقال یافت. این رسوایی برای حکومت رونالد ریگان سنگین بود و اسم ایران-کنترا بر آن گذاشته شد.
معامله بر سر قدرت، توازنی را میان بازیگران سیاسی نیکاراگوا خلق کرده است که هیچ کدام، به قدرت مطلقهای تبدیل نشود که سایر حریفان را به کلی از صحنه بیرون کند. این توازن، ثبات خلق نکرده بلکه جنگ بر سر قدرت را به گونهی خطرناک و مستأصلکنندهای در این کشور جاری نگه داشته است. بازی قدرت با عقبگرد و پیشرفت مداوم عجین شده و هر گاهی که قدرت به دست یکی از جناحها میافتد، بقیهی جناحها تنها به استراحت میپردازند و به فشار خود دوام میدهند تا سهم بیشتری از قدرت باخته به دست آرند. دانیل اورتیگا در سال ۱۹۷۹ قدرت را با قهر به دست آورد، در سال ۱۹۸۱ جبههی طرفدارش در هم شکست و گروهِ کثیری از موتلفانش به جبههی مخالف پیوستند و برای سرنگونی او اسلحه گرفتند. در سال ۱۹۸۶ ساندونیستها رضایت دادند انتخابات برگذار شود؛ اما انتخاباتی که تنها میتوانست قدرت را برای این جبهه حفاظت کند. در سال ۱۹۸۸ وقتی ساندونیستها از حمایت اتحاد شوروی محروم شدند، باب مذاکره با مخالفان را باز کردند و در انتخابات ۱۹۹۰ شکست خوردند. در سال ۱۹۹۶ در انتخابات برنده شدند؛ ولی با فشار مخالفان ناچار شدند که سهم اندکی از قدرت را خود بگیرند و بقیه را به مخالفان بسپارند. در سال ۲۰۰۱ انتخابات را باختند و در سال ۲۰۰۶ با یک اکثریت ساده قدرت را در دست گرفتند.