محبوبه ابراهیمی: شعر‌هایم تاریخ من استند

زاهد مصطفا
محبوبه ابراهیمی: شعر‌هایم تاریخ من استند

اشاره: محبوبه ابراهیمی، زاده‌ی ۱۹۷۷ ولایت کندهار است. او در ایران بزرگ شده و تحصیل کرده است. از محبوبه ابراهیمی، دو مجموعه شعر به نام‌های «بادها خواهران من اند» و «مجنون، لیلی و بچه‌ها» به چاپ رسیده است. بخشی از زندگی هنری او به مستند پرداخته است که تا کنون پنج مستند کوتاه بیرون داده. محبوبه ابراهیمی فعلا مقیم سویدن و معلم مکتب است.

صبح کابل: چطور شد که دنبال شعر رفتید؟
محبوبه ابراهیمی: من دنبال شعر نرفتم، شعر چیزی بود که در یک نیم‌روز تابستانی زمزمه‌کنان روی کتابچه‌ی رسامی ده‌سالگی‌ام نقش بست .
صبح کابل: از مهاجرت ایران بگو؛ از دختر نوجوان مهاجری که دنبال ادبیات راه افتاده بود؟
محبوبه ابراهیمی: من زمانی خودم را شناختم که در خانه و مدرسه با لهجه‌های متفاوتی گپ می‌زدم. دید از بالا به پایین بیشتر صنفی‌ها و حتا معلم‌ها همیشه وجود داشت و صفت «افغانی» حکم دشنام را داشت برایم. به جبرانش کوشش می‌کردم متفاوت باشم، بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم، تئاتر بازی می‌کردم و بهترین دکلمه را در شعر داشتم .
ادبیات مرهم بود؛ راه فرار بود از همه‌ی آن چه که من خوش نداشتم؛ اما روی زندگی‌ام سایه انداخته بود .
صبح کابل: در شعر بیشتر دنبال چه چیزی بودی؛ یا مخاطبانت دنبال چه چیزی در شعرهایت باشند؟
محبوبه ابراهیمی: دنبال خودم‌؛ خودی که خودم هم کمتر می‌شناختمش! می توانم به جرأت بگویم من در شعرهایم، بیشتر از هر زمان دیگری خودم استم؛
با همه تجربه‌ها، ترس‌ها، حسرت‌ها‌، عشق‌ها، کامیابی‌ها و ناکامی‌هایم. شعر‌هایم تاریخ من استند.
صبح کابل: بسیاری از منتقدان، وقتی از شعر زنان می‌گویند، تأکید بر زنانگی دارند؛ زنانگی در شعرهای خودت با چه روکردی خودش را نشان داده؟ ما با زن دل‌ربایی طرفیم یا زنی که دلش ربوده می‌شود؟
محبوبه ابراهیمی: بستگی به تعریفی دارد که هر کسی می‌تواند از زنانگی داشته باشد؛ اگر بخواهیم از زنانگی، سرودن را به سرودن شعر اروتیک منحصر کنیم، شعرهای من چندان تنانه و زنانه نیستند؛ کمتر پیش آمده که حتا در عاشقانه‌سرایی به صراحت از تن و بدن سروده باشم و این دلیل بر خودسانسوری نیست؛ یعنی این طور نیست که مثلا شعر آمده باشد و من فکر کرده باشم که اگر این طور بسرایم، مردم چی خواهند گفت! می‌توانم بگویم که من شعر اروتیک سروده نمی‌توانم؛ شعر می‌تواند محمل مسائل بزرگ‌تر زنانه باشد؛ من این طور فکر می کنم؛ اما شعر من زنانه است؛ وقتی از عشق می‌نویسم و ناکامی‌هایش، وقتی از جنگ می‌نویسم ، از بزرگ کردن کودکانم در مهاجرت، از تنهایی یک زن در تاریکی زمستان سویدن؛ من همه‌ی این‌ها را در نقش یک زن تجربه کرده‌ام، غیر از این طور نوشتن، نمی‌توانم طور دیگری شعر بسرایم‌. پشت شعرهای من زن ساده؛ اما پر دل و جرأت و عمیقی نشسته که جهان را از زاویه‌ی دیگری می‌بیند و می‌سراید. دلبری؛ بستگی به دل مخاطب و خواننده‌ام دارد، مسلم که خواننده‌ی لطیف دلش ربوده خواهد شد.
صبح کابل: منظورم این بود که زن شعرهایت به دنبال توصیف مرد است یا زن؟ به این بیت به عنوان نمونه توجه کنید: «ای کاش گریبان من و عطر ملیحش/سینی پر از سیب سمرقند تو باشد.» به سادگی میشه با تغییر ضمیر «من» به «تو» این شعر را مردانه دانست؛ چون همیشه مرد‌ها نگاه این‌چنینی به زنان دارند؛ در شعرهای خودت با چه رویکردی از زنانگی طرفیم؟
محبوبه ابراهیمی: شعر و هنر محصول اتفاقاتی است که در ضمیر ناخودآگاه هنرمند افتاده و بدون شک بازگوکننده‌ی تجربیات شاعر چه زن و چه مرد است و چه بسا بازتاب‌دهنده‌ی تجربیات نسل‌های گذشته شاعر است؛ چیزی که در حافظه‌ی ژنتیکی آدم‌ها ذخیره می‌شود و در هنگام آفرینش به نوعی خودش را نشان می دهد. این که خواننده بعد از خواندن شعر و اثر نتیجه می‌گیرد که شاعر تا چی اندازه علاقه‌مند به مسائل زنانه است و مثلا تفکر فمینیستی‌ای پشتش پنهان است یا نیست و یا این که خودش (شاعر زن) خودش را چطور تعریف می‌کند، همه و همه برمی‌گردد به ناخودآگاه شاعر. منِ شاعر شاید اصلا متوجه نباشم که خودم را چطور در شعرهایم تعریف کرده‌ام؛ این جا است که هر کسی از ظن خود یار شاعر می‌شود و مطمئن نیستم که از درون شاعر بتواند رازی را بجوید و به حل مسأله‌ای برسد. در مورد من، من کاملا خودم استم در شعرهایم؛ خودی که بی‌تأثیر از بزرگ شدن و‌ رشد در جغرافیا، جامعه و خانواده‌ی افغانستانی نیست. این مخاطب است که تکه‌ای را پیدا می‌کند و با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کند. شاید رسالت هنر همین باشد. «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»
صبح کابل: از شعر زنان افغانستان بگو؛ از کی‌ها دنبال می‌کنی و کی‌ها را قبول داری؟
محبوبه ابراهیمی: ادبیات زنان افغانستان، مثل فعالیت‌های دیگر در حوزه‌ی زنان، دوره‌های پرفراز و ‌نشیبی داشته و مسلما محتاج تأیید و تکریم بوده است. زمان‌هایی که این تأییدها و تکریم‌ها وجود داشته، رشد کرده و زمانی که مورد بی‌اعتنایی واقع شده، خب به جایی نرسیده. همیشه بیشتر جفا به حوزه‌ی ادبیات زنان شده و می‌شود. مسلما در دوره‌ی دهشت‌بار گذار از جنگ و بی‌سامانی، شعر، آن هم شعر زنان آخرین دغدغه‌ی یک جامعه خواهد بود. من نمی‌خواهم از کسی نام ببرم؛ چون همه‌ی ما تا رسیدن به سرودن شعر معیاری، راه طولانی‌ای را باید طی کنیم‌.
من شعر زنان شاعر امریکایی و‌ عرب و شعر آلمان و‌سویدن را زیاد می‌خوانم، و شعر زنان شاعر ایرانی به دلیل اشتراکات فرهنگی .
صبح کابل: از زنانگی در شعر زنان افغانستان بگو؛ آیا آن چه زنانگی در این شعرها می‌بینی، زنانگی‌ای است که مردان تعریف کرده اند یا زنانگی‌ای که فمینیست‌ها مدعی اند؟
محبوبه ابراهیمی: به درجات متفاوت در بین شاعران متفاوت فرق می‌کند؛ بعضی‌ها، چون مردان شاعر از آن‌ها خوش شان می‌آید و به به و چه چه می‌کنند، کوشش می‌کنند مطابق سلیقه‌ی مردان شعر بگویند و به دنبال کسب رضایت و ‌تأیید از مردان استند؛ اما زنانی هم هستند که از این قصه‌ها بیرون نشسته اند و جهان شان را خودشان می‌سرایند.
صبح کابل: چیزی که شعر امروز افغانستان و سویدن را تشخیص می‌دهد چیست؟ وقتی یک شعر معاصر سویدینی می‌خوانی چه چیزی در آن است که در فارسی نمی‌توان یافت؟
محبوبه ابراهیمی: این سوال عجیبی است و قابل تأمل!
جهان فکری انسان سویدنی با جهان فکری افغانستانی زمین تا آسمان فرق دارد؛ دغدغه‌ها کاملا متفاوت اند. این‌ها از مسائلی که ما هنوز درگیرش استیم، گذشته اند و پا به وادی‌های دیگری از درد آدمی گذاشته اند؛ طبعا این در شعر شان انعکاس دارد .برخورد عمیق فلسفی با واقعیت، شاخصه‌ی اصلی شعر سویدن است و نه سرودن ضخیم و زبر واقعیت و یا در توهم و خیالات محض فرو رفتن. این‌ها برخورد قابل تعریف، ساده و منطقی با واقعیت‌ها دارند؛ حتا در زندگی عادی و در شعر هم که جای خود دارد .
صبح کابل: چطور شد که پای شعر و خیال دنبال سینما رفت؛ آن‌ هم سینمای مستند؟
محبوبه ابراهیمی: سینما زبان مستقیم بازگو‌کردن واقعیات است؛ در مستند ترجمه لازم نیست! تصویرها گپ می‌زنند؛ حتا گپ‌هایی را که ما نخواسته یا نااگاهانه زده ایم. آدمی به تجربه زنده است و برای روح ناآرام من تجربه‌ی ساخت مستند لازم بود.
صبح کابل: آن چه در شعر تجربه داشتید، به درد سینمای مستند تان هم خورد؟
محبوبه ابراهیمی: بله، دقیقا! ما دید مان را با خود مان داریم؛ حتا در زندگی و کار روزانه‌ی مان، چه برسد به خلق اثر هنری؛ اما ساخت مستند شاعرانه، آرزوی من است که هنوز به آن نرسیده‌ام.
صبح کابل: از مستندهایت بگو؛ این مستندها از چه می‌گویند؟
محبوبه ابراهیمی: مردم، مبارزه و حق!
مردم و حقیقت زندگی بعد از جنگ و‌ واقعیت‌هایی که هست، زیبایی‌هایی که هنوز زنده است و فرهنگ غنی و سالمی که هنوز در زندگی انسان افغانستانی ساری و جاری است. مستندهایم به شدت انسان‌گرایانه استند.
اولین مستندم، تحقیق کوچک؛ اما عمیقی است راجع به بررسی وضعیت باغ وحش کابل در زمان جنگ‌های داخلی بین گروه‌های مجاهدین؛ جایی که جنگ از انسان‌ها حیوانات درنده‌خویی می‌سازد که هم‌نوع خود را بی‌رحمانه می‌درند؛ این فیلم برنده‌ی جشنواره‌ی فیلم‌های دانشجویی «تل آیو» در سال ۲۰۱۰ شد.
فیلم بعدی مستندی راجع به وضعیت و جایگاه کارها و مشاغلِ به ظاهر مردانه برای زنان در جامعه‌ی در حال گذار از سنت به مدرنیته است. ماجرای دختری جوانی که رانندگی یاد می‌گیرد و در یک آژانس تاکسی کار پیدا می‌کند.
فیلمی که در سویدن ساختم، چالش‌های کار برای هنرمندان مهاجر در جامعه‌ی جدید را بررسی می‌کند. طرح یک سؤال و این که آیا سینماگران و بازی‌گرانی مهاجر افغانستانی می‌توانند با استانداردهای جامعه‌ی جدید خود را تطبیق دهند یا نه !
دو مستند برای دل خودم هم در کابل ساختم که تهیه‌کننده‌اش خودم استم.
صبح کابل: برداشتت به عنوان فردی که از بیرون به افغانستان و ادبیاتش نگاه می‌کند چیست؟ تو از درون فرهنگ غنی‌تری به این جا می‌بینی. این زاویه‌ی دید چه چیزی را نشان می‌دهد؟
محبوبه ابراهیمی: من هنوز در این فرهنگ غنی‌تری که شما می‌گویید کاملا ادغام نشده‌ام و طبیعی است که خیلی چیزها را ندانم و از طرفی به نوعی ارتباطم با جریان ادبیات افغانستان مثل سابق پررنگ نیست. انسان افغانستانی درگیر درد و تلاش برای زنده‌ماندن است؛ مسلما تا نیازهای اولیه‌ی یک انسان برطرف نشود، راه بر نیازهای بعدی بسته خواهد ماند؛ اما باز همین اندازه تلاش در بستر جنگ و‌ خشونت قابل قدر است. ما نیازمند دانستن استیم در شعر؛ بیشتر خواندن و بیشتر یاد گرفتن در سطح آکادمیک. در سطح تجربی تلاش‌هایی می‌شود ولی از حدی بالاتر نمی رود؛ چون افق بسته است !
صبح کابل: از پیش رو بگو که چه برنامه‌هایی داری؟
محبوبه ابراهیمی: ترجمه و تکمیل مجموعه‌ی جدیدم با تأمل و فکر بیشتر.

ذره‌بین
ذره‌بین خریده پسرم
می‌گذارد روی ریزترین چیزها
و جهانش را ده برابر بزرگ‌تر می‌کند
واقعیت
نمی‌تواند
این‌قدر سهمگین و بزرگ باشد
پسرکم
پرز روی پوست هلو
همان‌قدر ناچیز است
که تنهایی ما
در این سرزمین بزرگ
پاهای این مگس
فقط
زیر ذره‌بین
حال ما را بد می‌کند
و ‌غم‎ها
وقتی
در باره‌ی شان حرف می زنیم
ذره‌بینت را
از روی خط‌های کف دستم بردار
وگرنه
در این جاده‌های پر پیچ و خم
گم می‌شویم
نه به گلبرگ‌ها دقیق شو‌
نه به دانه‌ی درخشان برف
زندگی
اغلب
لبه‌های تیزش را نشان می‌دهد
کمی دورتر ایستاد شو !
افغانستان
‎چشمى، خون
‎آهى، حسرت
‎لبى، سرخوشى
‎پنجه‌اي، خشم
‎سينه‌اى ، دل‌تنگى
‎گلويى، گريه
‎دستى، نوازش
‎تو
‎ افغانستان منى !
‎كه خون مرا هر روز بر خاك مى‌ريزى
‎ كه مرا هر روز از خودت مى‌رانى!
‎كه از داشتنت هر روز نااميدترم
‎كه هر روز به تو عاشق‌تر!
‎من ديوانه نيستم
‎كه اين‌گونه دوستت دارم
‎چيزى در تو هست
‎كه رگ‌هاى همه زنان را
‎به روى مرگ
‎ مى‌گشايد
‎افيونى ناشناخته
‎كه نمى‌دانيم
‎چند نسل از ما را
‎در سرك‌ها
‎در سردابه‌ها كشته است
‎من نمى‌دانستم تو چيستى
‎ دوست داشتن تو
‎نمى دانم از كجا
‎ در خاطرات مادرم حك شد
‎و چون ژنى ناهنجار به من رسيد
‎به من باز نگرد !
‎مرد، درد است
‎كه تسكينش را هنوز نيافته ام !
‎به تو باز نمى‌گردم
‎هر چند
‎هيج سرزمينى آغوش تو نمى‌شود
دریاچه
درياچه‌اى! در تور ماهي‌گير مى‌ميرى
ديوانه‌اى! هر روز در زنجير مى‌ميرى
ديوانه‌اى كه با دهانى پر ز مرواريد
در آب‌گيرى كوچك و دل‌گير مى‌ميرى
در سينه‌ات مى‌پوسد آخر ماه و ماهى‌ها
آن وقت در لاى و لجن درگير مى‌ميرى
اما تصور كن پرى شاد دریايى !
وقتى كه دردت را نفهمى دير مى‌ميرى
مى‌بافت مادر روزها را با شب مويم
مى‌گفت روزى در همين زنجير مى‌ميرى