خود نعش خود به شانه گرفتم، گریستم

هما همتا
خود نعش خود به شانه گرفتم، گریستم

آن‌جا را نگاه کن که به اشاره‌ی دستی، هواپیما، آرزوها و آدم‌ها با هم یک‌جا سقوط می‌کنند. بامداد روز چهارشنبه ۱۸ جدی، اتفاقی افتاد که تمام جهان را تکان داد. ۱۷۶ چمدانی که به مقصد نرسیدند. یک اشتباه با ما کاری کرد که دیگر از هر چه پرواز و آسمان است، می‌ترسیم. در میان جان‌باختگان این فاجعه‌ی انسانی، ۱۳ نفر از اتباع افغانستان نیز بودند. در آغاز این حادثه نقص فنی خوانده شد، تا این‌ که شواهد جمع‌آوری شد و جمهوری اسلامی ایران مسؤولیت این سقوط را پذیرفت. از روز چهارشنبه تا حالا عکس‌های قربانیان حادثه در دنیای مجازی دست به دست می‌شود؛ اما در دنیای حقیقی مردمی که زیستگاه شان افغانستان است، آب از آب تکان نخورده است. ۱۳ نفر از هم‌وطنان ما در یک سرزمین بیگانه قربانی شدند و ما به عنوان یک هم‌وطن، خم به ابرو نیاوردیم. از جنگ فرار می‌کنیم تا به فضای امن‌تری دست پیدا کنیم؛ اما اگر در انفجار نمیریم، سقوط هواپیما دخل ما را می‌آورد؛ انگار شغل ما مُردن است.
دولت ایران تا سه روز بعد از حادثه، تلاش کرد تا به مردم دروغ بگوید و این اشتباهش را ماست‌مالی کند؛ اما ماه هیچ‌گاهی پشت ابر نمی‌ماند.
به عکس‌های ۱۳ تن از شهروندان افغانستان نگاه می‌کنیم، به لبخندهایی که در عکس‌های شان زده اند؛ انگار فهمیده باشند که دوباره برنمی‌گردند. ما شرمنده‌ی این لب‌خندها استیم که حتا فقدان شان هم اهمیتی برای کشور و دولت‌مردان شان نداشت. بعد از سقوط هواپیما و انتقال جسدها به سردخانه، تمام جنازه‌ها به کشورهای شان تسلیم داده شدند؛ اما جسدهای شهروندان افغانستان با تن تکه تکه در سرد خانه ماندند و هیچ کس نبود تا سری بلند کرده و قربانیان را شناسایی کند. حالا که مُرده ‌ایم نیز باید خود مان نعش خود را به شانه برداریم و کورمال کورمال به سمت گورستان برویم. تنهاییم، خانه به دوشیم، بی‌وطن استیم.
انگار تنهایی، خانه‌به‌دوشی و بی‌وطنی، سرنوشت محتوم شهروندان این کشور است؛ کشوری که سال‌ها می‌شود شاهد پرپر شدن آرزوها است؛ آرزوهایی که به هیچ مقصدی جز مرگ نمی‌رسند. ۱۳ قربانی افغانستانی سقوط هواپیمای بوئینگ خطوط هوایی اوکراین شدند، فراری‌هایی بودن که کوله‌بار شان را از میدان جنگ بیرون کشیده و به کشورهای دیگر جهان پناه برده بودند؛ اما مرگ، این سرنوشت محتوم، در هوا، درست هنگامی که پرواز کرده بودند، سراغ آنان رفت و زمین‌گیر شان کرد.
این سیزده تن، دانشجویان و زوج‌هایی بودند که به دیدن خانواده‌های شان به ایران آمده بودند. هرجا که می‌روید آن‌هایی که دوست دارید را در آغوش بگیرید و ببوسید؛ زیرا هیچ کس نمی‌داند کدام دیدار، آخرین دیدار است. دستی که بامداد چهارشنبه برای خداحافظی تکان داده شد، برای سپردنِ عزیزی به ابدیت بوده است. این سفرهای یک‌طرفه غم‌انگیزترین بلیت‌ها را ریزرف کرده اند. ۱۳ نفر، دیگر فقط ۱۳ نفر نیست، ۱۳ هزار و چند تکه گوشت و استخوان است. یکی دستش را به یادگار گذاشته، یکی پایش را و دیگری هم قلبی را که دیگر نمی‌تپد؛ اما هیچ کدام شان را نمی‌شود این‌گونه شناخت؛ این‌جا است که چند تکه کاغذ و چند فریم عکس به کمک آن‌ها می‌آیند که عزیزان شان را در این فاجعه از دست داده اند. هوا دیگر کم کم روشن شده و نصف مردم جهان از خواب بلند شده اند. صفحات اجتماعی پر می‌شود از عکس‌های قربانیان؛ اما این‌جا در افغانستان بعد از گذشت چند روز هم هیچ خبری نیست. انگار آن ۱۳ نفر هیچ تعلقی به افغانستان نداشتند، انگار از همان لحظه‌ای که افغانستان را ترک کرده ‌اند، دیگر برای این کشور مرده بودند.
مُردن همان‌قدر که غم‌انگیز است، به همان میزان، دیگر برای مردم افغانستان عادی شده است. مردی می‌گفت: «این‌جا در کابل در انفجاری کم از کم پنجاه نفر کشته می‌شود، خب ۱۳ نفر که در ایران کشته شد، چه چیزی تغییر می‌کند؟»
چه چیزی ما را تکان خواهد داد؟ مرگ دو جوانی که آمده بودند شادی ازدواج شان را در ایران با خانواده‌های شان قسمت کنند؛ یا مرگ جوان ۲۱ساله‌ای که دست‌مزد کارش را بلیت هواپیما خریده بود تا پدر و مادرش در ایران ببیند؟ آیا چیزی ما را تکان خواهد داد وقتی هر روز ده‌ها تن در این سرزمین با فشردن انگشت در ماشه‌ای از تکان خوردن باز می‌مانند.
مرگ ۱۳ پرنده‌ی مهاجر افغانستانی که بیشتر شان در مهاجرت زاده و بزرگ شده بودند، شاید جهان‌های زیادی را تکانده باشد، خانواده‌های زیادی را نابود کرده باشد؛ آرزوهای بی‌شماری را؛ اما در کشوری که هر روز شاهد پرپر شدن آدم‌ها و زندگی‌ها استیم، چه کسی از پرپر شدن این پرندگان مهاجر غم‌گین خواهد شد؟ پرندگانی که تکه‌های بدن شان از زمین، سیم‌های خاردار و پارک لاله‌ی تهران جمع شده و در سردخانه‌های ایران یخ بسته است. چه کسی سراغ این تکه‌های یخ‌بسته را خواهد گرفت، وقتی دولت به عنوان مسؤول و بازپرس‌کننده‌ی شهروندان، هنوز اقدامی برای بازیابی اجساد تکه‌تکه‌ی آنان نکرده است.
خبر مرگ ما هم کسی را ناراحت نمی‌کند. ما بسیار پیش‌تر مرده‌ ایم؛ فقط راه می‌رویم، غذا می‌خوریم، کار می‌کنیم و روزی هم همین‌قدر ساده و راحت، دیگر حضور نداریم. حضوری که تا هست، از بی‌حضوری می‌ترسد و بی‌حضوری‌ای که در هیچ جای جهان تنهای مان نمی‌گذارد.