ریختن خون افغان‌ها؛ از این‌جا تا آن سر دنیا

نعمت رحیمی
ریختن خون افغان‌ها؛ از این‌جا تا آن سر دنیا

دیروز، روز جهانی مهاجرت بود و امروز «محمدحنیف اتمر»، سرپرست وزارت خارجه‌ی افغانستان برای گفت‌وگو در باره‌ی مهاجران و کشته شدن افغان‌ها توسط مرزبانان ایرانی، به ایران سفر کرد. اگر از او سؤال شود که چرا مردم افغانستان از کشور شان فرار می‌کنند، نمی‌دانم پاسخش چه می‌تواند باشد!

ما در حالی خواهان احترام از بی‌گانه‌ها استیم که در مرگ خود، شادمان می‌شویم. ده‌ها سال است که مرگ و بی‌احترامی، ابزار و وسیله‌ی رسیدن به خواست‌های مان شده است؛ وقتی از دیگران انتظار مهربانی داریم؛ آیا خود مان به یک‌دیگر احترام می‌گذاریم؟ این به معنای دفاع از وحشی‌گری هم‌سایه‌ها نیست؛ می‌خواهم بدانم در آن بمبی که منفجر می‌شود –حتا اگر هزینه‌اش از خارج باشد-، آن مقامی که برای رابطه، به پست و مقام می‌رسد یا با آن تفنگی که سینه‌ی هم‌وطنان خود شلیک می‌کنیم، چقدر احترام نهفته است!

اگر هم‌سایه‌های بد، زشت و بی‌رحم داریم؛ سؤال این است که خود مان چقدر مهربان و خوبیم؟ اگر پاکستان و ایران بد اند، کوه‌های مسیر ترکیه، یونان، اروپا، دریاها، اقیانوس‌ها و ماهی‌های آن چی؟ آن‌ها چقدر بد و زشت‌اند؟ همه مان از به رودخانه انداختن و آتش زدن مهاجران ناراحت و غم‌گین استیم؛ در حالی که نزدیک به نیم قرن است، این سریال بی‌وقفه ادامه دارد؛ نه تنها در ایران و پاکستان که در ۷۰ کشور دنیا!

گاهی به خودم می‌گویم شاید نهنگ‌ اقیانوس‌ها، نخستین‌بار طعم گوشت انسان را با گوشت تن ما حس کرده یا گرگ‌ها و شغال‌ بیابان‌ها و کوه‌های دنیا، مزه‌ی گوشت انسان را با جان جوانان ما تجربه کرده باشند!

روزی در کتاب «دیدن و ندیدن» محسن مخملباف خوانده بودم که اگر رقم مهاجران افغان را بر سال، روز، ساعت و دقیقه تقسیم کنیم، طی ۲۰ سال گذشته، در هر دقیقه، یک نفر از افغانستان آواره شده است. البته این آمار شامل کسانی که هر روز به دلیل جنگ‌ها و حمله‌های خونین، از این طرف به آن سمت کشور می‌گریزند، نمی‌شود!

کشوری که نزدیک به ۶۰ درصد جمعیتش کشته و یا آواره شده باشد، مصیبت‌های زیادی را تحمل کرده است. خون افغان‌ها در اردوگاه‌های سنگ سفید، تله سیاه، ترکیه، یونان، پاکستان، اندونیزیا و … از این سر تا آن سر دنیا ریخته است؛ اما امروز به مدد تصویر و موبایل، ما از به آب انداختن و آتش گرفتن خود، آتش گرفته و عصبانی هستیم.

مردم افغانستان در ابتدا دو تقسیم شدند، شرقی‌ها و جنوبی‌ها به دلیل شباهت چهره، اشتراک‌های مذهبی و آزادی‌های نسبی، بیشتر به پاکستان رفتند؛ اما مردم غرب و مرکز، راهی ایران شدند. پاکستان با وجودی که حتا برای هزاره‌های شیعه مذهب نیز آزادتر از ایران بود؛ اما آن‌ها به خاطر شغل و درآمد، از پاکستان عبور کرده و راهی ایران شدند و با وجود تحمل سختی، مشقت و زخم زبان، نان را بر آزادی ترجیح دادند؛ چون همیشه گرسنگی بر آزادی مقدم بوده است!

کسانی که به پاکستان رفتند، بیشترینه برای فرار از هزینه‌ی روزانه‌ی شکم، جذب جریان‌هایی شدند که از آنان برای گرم نگه داشته شدن تنور جنگ در افغانستان استفاده می‌شد. کسانی که به ایران رفتند، نه حق زندگی داشتند، نه اجازه‌ی سفر و نه راه به مراکز علمی و آموزشی! آن‌ها در مشاغل پست و حقیر مشغول شدند و با وجودی که اثر انگشت و دست شان در آبادی‌های بسیاری دیده می‌شد؛ اما صاحب هیچ حقی نشدند.

مهاجران به خصوص در کشورهای آسیایی، انسان‌های موقت و مطابق با مفهوم فناپذیری دنیا، فانی‌های واقعی اند که نه هویت دارند، نه سرزمین، نه نوستالوژی و نه آرام و قرار! تا با مکانی آشنا می‌شوند، باید از آن‌جا بروند؛ آن‌ها مردمانی با خاطره‌های پراکنده اند؛ چون سفر و گذر، هویت و شناسه‌ی شان است.

منم تمام افق را به رنج گردیده‌،

منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام، که نبود، از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست من است‌

به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است‌

انسان‌هایی که در همه جا هستند؛ اما در هیچ کجا نیستند؛ کم ارزش و موقت که اگر احترام و پایگاه اجتماعی نیز، گذرا و موقت بوده است. با تأسف، ۱۵ درصد کل پناهندگان جهان را افغان‌ها تشکیل می‌دهند، یک نفر از هر پنج پناهنده و آواره‌ی دنیا افغان است، سال‌ها است که ۷۰ درصد کل جمعیت پناهندگان آسیا و اقیانوسیه از افغانستان استند، بیش از ۵۰ درصد پناهندگان ما زیر ۱۸ سال اند و بیش از نیمی جمعیت کشور یا مهاجر اند و یا مهاجرت را تجربه کرده اند.

مهاجرانی بسیار –به خصوص آن‌ها که در پاکستان و ایران به دنیا می‌آیند-، تجربه‌ی سال‌ها بی‌هویتی، بی‌سرزمین بودن، بی‌شناسه و سرگردانی را دارند. در حالی که هستند؛ اما نیستند، آن‌ها که بود و نبود شان نیز کسی را خوش‌حال و یا ناراحت نمی‌کند.

مهاجرت به خصوص در کشورهای هم‌سایه، چیزهای زیادی را از آدم‌ها می‌گیرد؛ هویت، کرامت، زبان مادری و اعتماد به‌نفس شان را. برای همین، مدت‌ها بین زمین و زمان معلق می‌مانند. مهاجرانی که حتا به کشورهای پیش‌رفته می‌رسند نیز حسرت‌های ناتمام دارند.

بریدن و دور شدن از تمام بایدها و نبایدهای سرزمین پدری برای شان سخت است. کسانی که مرتب و آهسته، حتا پیش از آن که واقعا نیست شوند، در نیستی شان گم می‌شوند. نسل اول آن‌ها سال‌ها سختی می‌کشند تا زادگاه شان را فراموش کنند. بسیاری دوست دارند، ارتباط با سرزمین مادری را به نسل‌های بعدی منتقل کنند؛ اما با جبر روزگار، در یک نیستی خود خواسته و از روی اجبار، چاره‌ی جز پذیرش آهسته و مداوم این نیستی ندارند. نیستی که هستی اش را باید در جغرافیای دیگر باور کند و تا آن زمان سال‌ها طول می‌کشد. این مشکل شاید برای نویسنده‌ها، نخبه‌گان و هنرمندان بیشتر باشد؛ تولید اثر به زبان مادری در فضای جدید ممکن نیست، با زبان محلی به اندازه‌ی کافی مسلط نیستند؛ اگر حتا مسلط باشند، ممکن است هزار نفر، نخبه‌تر و بهتر آن راه را رفته باشند. مهاجرانی که ممکن است در آرامش به سر برند، از هم‌سایه‌ها جز مهربانی و خوبی چیز دیگری نبینند، به سفر بروند، دغدغه‌های ما را نداشته باشند؛ اما بخش‌های بزرگ نداشتن‌ها و تنهایی‌های شان را نمی‌توانند پر کنند! که گاهی شاید دو کلمه حرف زدن با زبان مادری باشد!

به همین خاطر است که بسیاری می‌گویند، تنهایی نام دیگر مهاجرت است. آدم‌هایی که در محیط تازه، حرفی برای گفتن ندارند، تنها می‌شوند و باید از اول شروع کنند. این در صورتی است که آن‌ها خوش شانس باشند و در کوره‌راه‌ها، طعمه‌ی مرمی تفنگ مرزبانان، دره‌های عمیق، کوه‌های سر به فلک کشیده، دریاهای خروشان و… نشده و به مقصد رسیده باشند!

در کتاب دیدن و ندیدن آمده است که خرج روزانه‌ی شکم مردم افغانستان در کارگری و فعالیت برای کشورهای دیگر نهفته است. هر افغان صبح که از خواب بر می‌خیزد، برای امرار معاش به چهار مسأله فکر می‌کند. اول دام‌داری، دوم جنگیدن، سوم مهاجرت و چهارم اگر چاره‌ی نبود، پیوستن به کارتل‌های مواد مخدر و فساد!

با وجودی که این نظریه مربوط به سال‌ها پیش است که هنوز وضعیت زندگی مردم تغییر نکرده بود؛ ولی از نظر عطش مهاجرت و فرار از کشور، نه تنها وضعیت نسبت به آن زمان بهتر نشد که بیشتر هم شد. امروز نیز، همه در صدد رفتن از کشور اند، حتا آدم‌های تحصیل‌کرده و صاحب مقام.

دوری از وطن، جگر تمام هنرمندان ما را کباب کرده است و تمام آن‌ها عاشق سرزمین پدری خود هستند؛ اما هیچ کدام، حاضر نیستند برای یک‌ ماه در افغانستان زندگی کنند. مقام‌های حکومتی نیز که یا پاسپورت خارجی در جیب دارند و یا در تلاش برای داشتن آن استند.

در سال‌های اخیر، جوانان بسیاری توشه‌ی سفر بسته و به امید روزهای آفتابی از افغانستان رفته و گم شدند که مادران و پدران شان تا آخر عمر، باید تنهایی و دوری آن‌ها را تحمل کنند.

باید دوباره یادآور شوم که اگر خواهان احترام استیم، باید در داخل کشور دنبالش بگردیم؛ نه در بیرون از آن. باید غیرت و شهامت افغانی را از نو معنا کنیم تا شاید فهمیده شود که داشتن کشور مرفه، آباد و آزاد که محتاج کسی نباشد، نیز غیرت است. این که هم‌وطنی، برای گذران زندگی اش در اردوگاه‌ کشورهای دیگر مجبور به تن فروشی و تحمل ذلت نباشد، این که احترام به انسانیت و هم‌دیگرپذیری و داشتن نان نیز غیرت است. این که دیگر کسی جرات به دریا انداختن و یا زنده آتش زدن ما را نداشته باشد! این که استاد دانشگاه و تحصیل‌کرده‌های مان، مجبور به کارگری در ساختمان و یا گاوداری کشورهای دیگر نشوند!

شعر: محمدکاظم کاظمی