رفیق‌هایم، برادرهای خوب روزهای بد اعتیادم

حسن ابراهیمی
رفیق‌هایم، برادرهای خوب روزهای بد اعتیادم

آن روزها که به شدت خسته از خودم و زندگی و افیون بودم، اصلا نمی‌توانستم درک کنم که چه دلایلی دوستانم و افرادی که در جست‌وجوی من بود را ترغیب کرده بود که به فکر من بیفتند و حتا حاضر شوند که از کارهای روزمره‌ی خود دست بکشند و چند روز را در اطراف پل سوخته به دنبال من بگردند.
آن هم درست در روزهایی که دیگر خودم را فراموش کرده بودم و آن معدود رابطه‌هایی که با افراد دو سال پیش داشتم را هم از یاد برده بودم. من درست در همان روزها زندگی را مسخ افیون می‌پنداشتم و تلاش بسیار داشتم که انگیزه‌ای محکم‌تر و قوی‌تر را برای خود تلقین دهم تا از آن وضعیت که گرفتارش شده بودم، رهایی یابم.
نام نمی‌گیرم اما عزیزانی که در آن عصر پاییزی به دنبالم آمده بودند، با قلب‌هایی مهربان به سراغ من آمده بودند و بسیار تلاش خود را هم کردند تا من را متوجه بسازند و تصمیمی که در دل خود نسبت به آن هنوز مردد بودم را قطعی کنم. گوش به حرف شان بدهم تا در یکی از شفاخانه‌های چهل‌بستر ترک مواد مخدر به سفارش شان بستری شوم و دوران تداوی را سپری کنم.
شاید جزئیات به صورت کامل به یادم نباشد که چه دیالوگ‌هایی بین ما رد و بدل شد؛ اما خوب به یاد دارم چون تا آن لحظه هنوز مصمم به ترک اعتیادم نشده بودم در پاسخ به دلایل امتناع از رفتن به شفاخانه‌ی معتادان، تلاش می‌کردم در برابر شان از زبان دوپهلو استفاده کنم. طوری که متوجه بشوند که چرا نمی‌روم.
چند باری واضح یا غیر مستقیم اشاره کردم که از جهان آن‌ها دل بریده‌ام و من خود را دیگر متعلق به آن جمع نمی‌دانم؛ اما یک دلیل می‌آوردم برای شان و آن‌ها هزار دلیل دیگر می‌گفتند تا متقاعد شوم. هر چه برای شان گفتم می‌دانم چقدر کار شان برایم ارزش‌مند است؛ اما دیر است برای من، این آدم چیزی برای از دست دادن ندارد و نمی‌خواهم که یک بار دیگر به جمع شان بیایم و با حضور من به دیگر افراد صدمه وارد شود.
هیچ کدام مان کوتاه نیامدیم؛ اما من دیگر از خودم بدم می‌آمد که چطور دست مهربانی دوستانم را پس می‌زنم و همین من را اذیت می‌کرد. حرف‌های مان را به بازی آخر کشاندم و گفتم باشد، بروم زیر پل سوخته تا بازی آخر را انجام دهم و شما همین جا منتظر باشید، من بر خواهم گشت و آن وقت هر جایی که آن‌ها دوست دارند، با هم خواهیم رفت.
تا آن لحظه که پول دریافت نکرده بودم به خاطر «بازی آخر زندگی یک معتاد» عقل و دلم هر دو به رفتن و ترک اعتیاد هم‌نظر بود؛ اما این افیون آن روزها چنان قدرت و اراده‌ام را در کنترل خود گرفته بود که وسوسه‌اش با یک اسکناس پنجاه افغانی چنان به جانم افتاد که تا بوی پول به مشام خماری‌ام خورد، از همه مهربانی‌ها و صداقت دوستانم دست شستم و با رفتن به زیر پل سوخته و خریدن یک پوری مواد مخدر دیگر پایم و توانم یاری نکرد که بالا برگردم.
بعدها شنیدم آن دوستانم با این که هوا تاریک شده بود و سردتر مگر چند ساعتی را منتظر من در آن بالا ایستاده بودند که همین کارم من را تا هنوز شرمنده‌ی آن دوستان نگه داشته است و به راستی نمی‌توانم با آسودگی خاطر روبه‌روی شان حاضر شوم.
هر چند آن عصر با آن‌ها برای ترک اعتیاد به شفاخانه نرفتم؛ اما در واقع همان جست‌وجوی بچه‌ها و اصرار شان بر این که هر طور شده دست از اعتیاد بردارم و حالا دیگر وقتش رسیده با مواد مخدر خداحافظی کنم، برای من انگیزه‌ی خوبی داد تا درست پنج روز بعدش که آمبولانس همان شفاخانه‌ای که قرار بود دوستانم من را در آن بستری کنند را دیدم، تصمیمم نهایی شد و با معرفی خودم به داکترانی که مسؤولیت جمع‌آوری معتادانی که تمایل به ترک اعتیاد داشتند، همراه با هشت نفر دیگر از زندگی افیونی و جهان زیر پل سوخته خداحافظی کردیم و به سمت شفاخانه‌ی ترک اعتیاد چهل‌بستر سرک دارالامان حرکت کردیم.
آزمایش خون برای تشخیص ایدز و بیماری زردی سیاه دادیم و وقتی که جواب آزمایش منفی بود، با خیال آسوده در حالت شدید درد خماری با آمبولانس به صورت گروهی وارد محوطه‌ی محافظت شده‌ی شفاخانه شدیم.