پسا حقیقت (تبار شناسی عقل)

یعقوب یسنا
پسا حقیقت (تبار شناسی عقل)

بخش پایانی
مغز کارکرد کلی‌ای از نسبت‌های اطلاعات و دانایی در مغز ارایه می‌کند که این کارکرد کلی موجب ساخت یک نرم‌ابزار می‎‌شود؛ این نرم‌ابزار ذهن و ذهنیت ما را شکل می‌دهد. سطح عقل و عقلانیت هر کدام ما در واقع نتیجه‌ی چگونگی شکل‌گیری ذهنیت هر کدام ما است.
شکل‌گیری عقل و ذهنیت از نظر فرگشتی نسبتا در بین افراد بشر هم‌سان است‌که به چگونگی درک خطر، چگونگی شکار و تغذیه، چگونگی رابطه‌ی جنسی، چگونگی رقابت در یک جمع برای جایگاه و… ارتباط می‌گیرد؛ اما به صورت ضمنی، مناسبات فرهنگی و چگونگی آموزش در شکل‌گیری عقل و ذهنیت ما تاثیر می‌گذارد. این تاثیرگذاری موجب تفاوت‌های فردی و فرهنگی عقلانیت و ذهنیت ما می‌شود.
شکل‌گیری عقل و ذهنیت، خاستگاه تکاملی و فرهنگی دارد. کودک پیش از این‌که به دنیا بیاید، از نظر تکاملی نسبتا دارای احساس و درک محیط و تغذیه است؛ در نخستین سال‌های کودکی پایه‌های اساسی ذهنیت و عقل در مغز کودک جاسازی می‌شود؛ جایگاه مادر و پدر در خانواده و جامعه، جایگاه دختر و پسر در خانواده، چگونه غذاخوردن و دست‌شوی رفتن و سایر مناسبات خوب و بد در مغر کودک ذهنیت‌سازی می‌شود؛ اگر کودک آموزش دید، در رشته‌های علمی تحصیل و مطالعه کرد، عقل و ذهنیت خود را مورد بازبینی قرار می‌دهد؛ در صورتی ‌که آموزش ندید، تحصیل و مطالعه نکرد، به اساس همان ارزش‌گذاری‌های فرهنگی در خانواده و جامعه‌ای ‌که زندگی می‌کند، عقل و ذهنیت ‌اش شکل می‌گیرد.
شکل‌گیری عقل و ذهن انسان از یک‌طرف جنبه‌ی تکاملی دارد که جنبه‌ی تکاملی آن به میلیون‌ها سال تاریخ زیستی انسان ارتباط می‌گیرد و از طرف دیگر جنبه‌ی فرهنگی و اجتماعی دارد که به چگونگی آموزش‌وپرورش فرد ارتباط می‌گیرد؛ بنا بر این تغییر عقل و ذهنیت افراد ساده نیست‌که هر زمان بخواهیم بتوانیم مانند کمپیوتر، ویندوز و نرم‌ابزارهای آن را برای ظرفیت‌سازی بیش‌تر تغییر بدهیم و نرم‌ابزاری‌های تازه نصب کنیم؛ اما با ساخت و تکامل هوش مصنوعی و ارتباط بیولوژی و تکنولوژی که نتیجه‌ی این ارتباط «بیوتکنولوژی» نامیده شده است، امکان این وجود دارد که در چگونگی تدوین عقل و ذهنیت افراد دست‌کاری شود یا این‌ که در نتیجه‌ی ارتباط بیولوژی و تکنولوژی، گونه‌ای در بین انسان روی‌کار بیاید که ظرفیت، امکان و نیازمندی‌های متفاوتی از گونه‌ی انسان کنونی داشته باشد؛ این ‌که آن گونه انسان خواهد بود یا نه، بحث آینده است.
بحث عقل با اندیشه (فکر و تفکر) می‌تواند تفاوت کند. اندیشه استفاده و به کارگیری انتزاعی از عقل است؛ در حالی ‌که کارکرد عقل به ‌صورت عام درک برقراری نسبت‌های واقعی انسان با چیزها، رویدادها و جهان است. همه عقل داریم و از عقل استفاده می‌کنیم؛ مثلا می‌دانیم در برابر چه کسانی تملق کنیم، در برابر چه کسانی فخرفروشی کنیم و به خود ببالیم، چگونه فعالیت‌های خود را طبق منفعت خود عیار کنیم، چگونه دسته‌بندی‌های تقابلی‌ای از خوب و بد رویدادها و مناسبت‌ها ارایه کنیم، چگونه دنبال موفقیت‌های جنسی خود باشیم و…
ارایه‌ی دستگاه‌های فلسفی، ارایه‌ی حقیقت داستان‌های دینی و ارایه‌ی مفاهیم در عرصه‌های متفاوت، بنا به کارگیری انتزاعی از عقل برای اندیشه صورت می‌گیرد. عقل به صورت عام، آگاهی تکاملی و فرگشتی به مناسبات زندگی و جهان است‌ که کارکردی برای حفظ حیات دارد؛ اما اندیشه فراتر از آگاهی تکاملی؛ آگاهی انسان نسبت به چگونگی شکل‌گیری و ساختار معرفتی عقل ‌اش است.
اندیشه جدا از عقل نیست، طوری‌که پردازش داده‌ها، اطلاعات و علم نتیجه‌ی مراحل فعالیت عقل است، اندیشه نیز مرحله‌ای از کارکرد عقل است‌که بنا به فعالیت انتزاعی در پی مفهوم‌سازی، ابداع حقیقت و جهان‌بینی است. فعالیت عقل در مراحل تحلیل داده‌ها، اطلاعات و نسبت‌های دانش استوار بر واقعیت است؛ اما فعالیت عقل در اندیشه به معنای خاص، استوار بر نسبت مفاهیم انتزاعی و مفاهیم‌سازی انتزاعی است. بنا بر این اندیشه را می‌توان مرحله‌ای از عقلانیت دانست‌ که از سویی به ابداع داستان حقیقت می‌پردازد و از سویی به مفهوم خاص، موجب دانایی خرد انتقادی و روشن‌گرانه می‌شود.
انسان از نظر شرایط زیستی-تکاملی نیازمند کارکرد عام عقل برای حفظ حیات است‌که ضرورت آن قابل درک است. آیا نیاز به اندیشه نیز، مانند کارکرد عام عقل ضرورت تکاملی دارد؟ اندیشه‌های انتزاعی‌ای مانند، «چیستی معنای زندگی، چیستی معنای مرگ، چیستی معنای عشق، چیستی معنای انسان و…» چندان به حفظ حیات، تولید مثل، تغذیه و غریزه‌ی جنسی ارتباط ندارد. بنا بر این نمی‌تواند مانند کارکرد عام عقل، ضرورت تکاملی و فرگشتی داشته باشد. به ‌گونه‌ای می‌توان اندیشه را به مفهوم خاص آن از نظر چارچوب زیست‌شناسانه‌ی تکاملی، زاید و اضافی دانست‌ که کارکرد عقل از چارچوب زیست‌شناسانه‌ی فرگشتی و تکاملی عدول کرده است.
از نظر مناسبات عقلی زیست‌شناسانه‌ی تکاملی چه نیاز است‌که یک جانور یا انسان در باره‌ی چیستی زندگی یا مرگ بیندیشد؟ ترس از مردن و حفظ حیات آگاهی تکاملی است؛ اما اندیشه در باره‌ی چیستی زندگی و مرگ به ترس طبیعی از مردن و حفظ حیات ارتباط ندارد. براتراند راسل انتقاد می‌کند که برخی‌ها پیش از این‌ که بیندیشند، می‌میرند. عرض من این است ‌که برخی‌ها نه، اکثریت به مفهوم خاص نمی‌اندیشند، می‌میرند؛ چرا بیندیشند که معنای زندگی چیست، معنای مرگ چیست، معنای عشق چیست و… . زندگی، مردن و عشق از نظر فرگشتی واقعیت‌هایی استند که انسان‌ها نسبت‌های آن‌ها را طبق کارکرد عقل احساس و درک می‌کنند؛ اما چه نیاز که فراتر از احساس و درک نسبت این واقعیت‌ها، این واقعیت‌ها را به مفهوم‌های انتزاعی تبدیل کرد و بعد در باره‌ی چیستی مفهوم‌های انتزاعی اندیشید؟
انسان از نظر مناسبات تکاملی به اندیشه‌های خیلی انتزاعی نیاز ندارد؛ زیرا اندیشه‌های خیلی انتزاعی در چارچوب تکامل به حل مسایل نمی‌پردازند و در خدمت زیست و حیات نیستند؛ حتا می‌توانند علیه زندگی باشند. اندیشه‌ی دینی بودیسم در نفی حیات است. بخشی از اندیشه‌های دینی در باره‌ی آفرینش و پیدایش انسان و جهان، روایت و قصه‌های ساده‌انگارانه و کودکانه استند که می‌توانند جنبه‌ی تکاملی داشته باشند؛ زیرا انسان را از اندیشیدن بیش‌تر در باره‌ی آفرینش و پیدایش جهان باز می‌دارند؛ اما بخشی از اندیشه‌های دینی‌که تاکید به خوارداشت نفس و زندگی می‌پردازند، از نظر تکاملی علیه حیات و زندگی استند. اندیشه‌های خیلی فلسفی مانند اندیشه‌های فلسفی نیچه و شوپنهاور نیز ضد حیات استند. از نظر تکاملی نیازی به اندیشه‌های فلسفی نیچه و شوپنهاور نداریم.
از نظر تکامل، اندیشیدن برای حیات و زندگی تا اندازه‌ای مفید است‌که به حل مسایل بینجامد نه ایجاد مساله‌های انتزاعی و درگیری‌های انتزاعی کند؛ اما انسان‌شدن و انسان‌بودن فراتر از درگیری‌های تکاملی درگیری ایجاد کرده است. جانوران همه درگیری‌های تکاملی دارند و بنا به درگیری‌های تکاملی خود به حل مشکل و مسایل خود می‌پردازند. بنا بر این هر جانوری دارای اطلاعات، دانش، ذهن و عقل است. اگر پرنده‌ای نتواند داده‌ها را پردازش کند، چگونه می‌تواند داده‌ها را برای لانه‌سازی به اطلاعات تبدیل کند و چگونه بین این اطلاعات برای لانه‌سازی ایجاد نسبت کند. این نسبت اطلاعات برای ساختن لانه، دانش است. از آن‌جایی‌که ساختار زندگی جانوران غیر از انسان نسبتا ثابت است، سطح اطلاعات و دانش جانوران نیز ثابت است. در شیوه‌ی زندگی و مناسبات اجتماعی انسان، بیش‌تر تغییر و تحول ایجاد شده است؛ بنا به این تغییر و تحول مشکل، مسایل و نیازمندی‌های تکاملی و زیستی تازه‌ای در زندگی به وجود آمده است. عقل انسان طبق این نیازمندی‌ها برای رفع حل مشکل و مسایل تکامل کرده است.
شکار شیوه‌ای از زندگی است؛ کشاورزی شیوه‌ای زندگی است؛ دوره‌ی صنعتی شیوه‌ای از زندگی است و دوره‌ی تکنولوژی و مناسبات سایبرنتیک نیز شیوه‌ای از زندگی است. هر شیوه‌ای از زندگی مساله و مشکل و حل مساله و مشکل عقلانی خود را داشته است. در ضمن، هر شیوه‌ی زندگی، اندیشه‌های انتزاعی و درگیری‌های انتزاعی خود را نیز ایجاد کرده است. مشکل و مسایل انسان مانند جانوران دیگر واقعی نیستند؛ بلکه واقعی و انتزاعی استند. چگونگی پیداکردن غذا، چگونگی رقابت در یک جمع، چگونگی پیدا کردن جفت و… واقعی استند؛ اما اندیشیدن به معنا و چیستی زندگی، اندیشیدن به معنا و چیستی مرگ، اندیشیدن در باره‌ی خدا و آفرنیش و… وهمی و انتزاعی استند. بنا بر این عقلانیت انسان استوار بر واقعیت و توهم است.
عقل انسان در عرصه‌ی واقعیت به حل مسایل واقعی زندگی انسان می‌پردازد که اندیش‌مندانی مانند انیشتین، کارل پوپر و استفین هاوکینگ نماینده‌های عقلانیت واقعی انسان برای حل مسایل واقعی استند؛ اما اندیش‌مندانی مانند نیچه، شوپنهاور و هایدگر بنا به توهم و خیال انسان درگیری‌های اندیشیدنی انتزاعی ایجاد می‌کنند و در باره‌ی این درگیرهای انتزاعی می‌اندیشند. اندیشیدن انتزاعی به حل مساله نمی‌پردازد، بلکه مساله‌های انتزاعی و معنادار ایجاد می‌کند. زندگی و مرگ واقعیت است. اندیشیدن انتزاعی واقعیت زندگی و مرگ را دچار انتزاع می‌کند، بعد از چیستی معنا و حقیقت زندگی و مرگ می‌پرسد.
در مناسبات تکاملی نیازی دیده نمی‌شود که واقعیت را به مساله‌ی انتزاعی، معنایی و حقیقی تبدیل کرد؛ اما انسان‌شدن فراتر از چارچوب‌های تکاملی به اندیشه و مساله‌های انتزاعی ارتباط دارد. مناسبات فرهنگی و فکری‌ای‌که ما فراتر از سایر جانوران داریم، همین چیستی‌های اندیشه‌ی انتزاعی معناساز و حقیقت‌ساز است. جانوران دیگر خدا ندارد، ما یا خدا داریم یا با ایده‌ی خدا درگیریم. جانوران دیگر درگیر پرسش چیستی، معنا و حقیقت زندگی و مرگ نیستند، ما درگیر پرسش چنین چیستی‌هایی استیم. این‌جا است‌ که انسان و مناسبات عقلی انسان فراتر از مسایل واقعی، در مسایل و درگیری‌های انتزاعی طرح و معنادار می‌شود.
انسان بنا به درگیری‌های تکاملی و زیستی خود، جانوری می‌شود که توهم عقلی و زیستی پیدا می‌کند. مغز انسان به هر اندازه‌ای‌که برای حل مسایل و مشکلات واقعی زندگی تکامل می‌کند؛ به همان اندازه امکان‌های عصبی انتزاع‌ساز، تخیل‌ساز و توهم‌ساز نیز در مغز ایجاد می‌شود. این امکان‌های عصبی فراتر از واقعیت، ایده و انیمیشن (حقیقت و معنا) تولید می‌کند. انسان دارای دو جهان می‌شود، جهان واقعیت و جهان تصورات، ایده‌ها و انیمیشن‌های ذهن-مغز. بنا بر این عقل انسان در دو عرصه؛ در عرصه‌ی مسایل واقعی و در عرصه‌ی مسایل انتزاعی به فعالیت می‌پردازد. فعالیت عقل در عرصه‌ی مسایل واقعی به دانش تجربه‌پذیر می‌انجامد که این دانش، یادگیری حل مسایل واقعی و علم است؛ اما فعالیت عقل در عرصه‌ی انتزاعی به دانایی‌های فلسفی و عقلی می‌انجامد که این دانایی می‌تواند خرد انتقادی باشد.
در کل مناسبات عقلی انسان مناسبات آزاد، مستقل و بیرون از نیازهای واقعی و انتزاعی انسان نیست. این تصور در باره‌ی عقل که عقل انسان یک سافت یا دستگاه میتافیزیکی واقعیت‌سنج و حقیقت‌سنج مستقل از نیازهای واقعی و انتزاعی انسان است، اشتباه است. عقل انسان بنا به درگیری‌های واقعی و انتزاعی انسان، در محور منفعت و موقعیت انسان به حل مسایل و ایده‌پردازی می‌پردازد. عقل سافتی نیست ‌که توسط خدایان یا موجودات هوش‌مند فضایی در مغز ما نصب شده باشد یا دستگاهی نیست‌ که توسط خدایان یا موجودات هوش‌مند فضایی در مغز ما کار گذاشته شده باشد.
در آینده اما بنا به مناسبات بیوتکنولوژی، سافت‌هایی در مغزهای ما نصب خواهند شد و دستگاه‌هایی در مغزهای ما کارگذاشته خواهند شد که چگونگی کارکرد عقل ما را مدیرت کنند؛ مثلا کارکرد عقل ما را مدیریت کنند که درگیر اندیشه‌های انتزاعی منفی نشویم یا کارکرد عقل ما را مدیریت کنند که به آسانی یاد بگیریم و در حل مسایل سریع عمل کنیم.
به هرصورت انسان درگیر واقعیت خویش نه؛ بلکه درگیر روایت خود از خویش است. روایت چیستی عقل نیز، درگیری انسان از روایت چیستی مناسبات خود انسان با خود انسان است؛ یعنی درگیری‌ای‌ که انسان با کیش شخصیت خود دارد: «من چیستم؟ من کیستم؟ خود و روان من بعد از مرگ چه می‌شود؟ و…»