انتقام؛ حسی که برادری را به ارتش می‌کشاند

زاهد مصطفا
انتقام؛ حسی که برادری را به ارتش می‌کشاند

قسمت دوم
قادر، درست زمانی وارد کندهار می‌شود که از فرمانده عبدالرازق اچکزی درخواست کمک شده است تا طالبان را از حومه‌های شهر کندهار دور کند. ناامنی‌ها در کندهار افزایش یافته و طالبان تا اطراف شهر کندهار نفوذ کرده‌اند. احمدولی کرزی، رییس شورای ولایتی آن وقت کندهار و اسدالله خالد،‌ والی آن وقت کندهار،‌ از عبدالرازق اچکزی که به عنوان فرمانده‌ی پولیس مرزی کندهار در مرز سپین‌بولدک – یکی از نقاط مرزی ناامن و جنجالی افغانستان با پاکستان- اجرای وظیفه می‌کند، درخواست کمک می‌کنند و از او می‌خواهند که عملیات علیه طالبان در اطراف شهر کندهار را به عهده بگیرد. رازق اچکزی، به دلیل دشمنی پدرکشتگی‌ای که با طالبان دارد و از خودش توان نظامی‌گری خوبی در مرز اسپین‌بولدک به نمایش گذاشته است،‌ فرصتی را پیدا می‌کند تا نفرت خود از طالبان را به اجرا بگذارد.
قادر، در اوج عملیات علیه طالبان به کندهار می‌رود؛ زمانی که فرماندهی جنگ در کندهار را به عهده دارد که بر طالب رحم نمی‌کند؛ فرماندهی که پدر و کاکایش را طالبان در زمان حکومت‌شان اعدام و به میله‌ی تانک آویخته بودند؛ همان طور که برادر قادر را با ماین ضد تانک به هوا فرستاده بودند. قادر از آن روزها به نام باافتخارترین روزهای سربازی‌اش یاد می‌کند. از روحیه‌ی قوی‌ای می‌گوید که میان سربازان ارتش و پولیس بود و از این که مانند قادر و فرمانده رازق، سربازان زیادی بودند که در تب انتقام از طالبان شب و روز را می‌جنگیدند.
در نخستین عملیات نظامی‌ای که قادر در آن اشتراک می‌کند، نیروهای پولیس، ارتش و خارجی، جنگ را از زمین و هوا رهبری می‌کنند. این عملیات به هدف تصفیه‌ی یکی از ولسوالی‌های کندهار از وجود طالبان به راه انداخته شده است. نخستین صدایی که جنگ را کلید می‌زند، انفجار ماین ضد وسایط است که نخستین موتر قطار عملیات زمینی را تخریب می‌کند. قادر در جریان تمرین، گلوله‌های زیادی شلیک کرده؛ اما هیچ گلوله‌ای را تا هنوز به انسان زنده‌ای شلیک نکرده است. قادر می‌گوید: «هم حس انتقام داشتم هم می‌ترسیدم. با صدای هر گلوله‌ای خود مه به زمین می‌انداختم که به مه نخوره. می‌ترسیدم پیش از گرفتن انتقام کریم [برادرش] کشته شوم».
قادر می‌ترسد؛ چون فکر می‌کند اگر زنده نماند،‌ نمی‌تواند انتقام خون برادرش را بگیرد؛ اما دیری نمی‌گذرد که قادر ترسش را با شلیک گلوله به طالبی که بیست متر بیش‌تر فاصله ندارد،‌ از خود دور می‌کند. «نارنجک به دستش مستقیم طرفم دوید. دگه چاره‌ای نداشتم. ماشه‌ را که فشار دادم هشت نه گلوله ضربه شد. دقیق متوجه نشدم که ده کجایش شلیک کدم. فیوز نارنجک را کشید، اما نتانست طرفم پرتاب کنه. با نارنجک به زمین افتاد و با انفجار نارنجک، یک طرفش کامل از بین رفت».
قادر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید که بعد از افتادن آن سرباز طالب به زمین،‌ با خودش فکر می‌کند که آدم کشتن چقدر ساده است. او، هنوز هفده سال دارد. آن عملیات سه شبانه‌روز دوام می‌کند و قادر در آن عملیات، موفق می‌شود دو طالب را بکشد. قادر می‌گوید هر چند مقام‌های بالارتبه‌ی ارتش به سربازان می‌گفتند که زخمی‌ها و اسیران طالبان را نکشند؛ اما سربازها و فرماندهان زیادی بودند که هیچ طالبی را زنده دست‌گیر نمی‌کردند.
قادر در آن عملیات، با «خلیل – نام مستعار -»، سربازی از هلمند دوست می‌شود. خلیل نیز مانند قادر در پی انتقام است؛ انتقام به خاطر پدر و برادر بزرگش که به جرم هم‌کاری با یک مؤسسه‌ی خارجی در بخش توان‌مندسازی زنان کار می‌کند. طالبان عصر یک روز بارانی پدر و برادر بزرگ خلیل را در روستای‌شان تیرباران می‌کنند. خلیل که آن زمان در خانه‌ی یکی از خویشاوندان‌شان پنهان شده است، نیمه‌های شب از روستا فرار می‌کند و صبح خودش را به شهر کندهار می‌رساند. او دو سال پیش از قادر به صف ارتش می‌پیوندد و به دلیل جنگ در عملیات مختلف، طبق محاسبه‌ای که روی کتاب‌چه‌اش نوشته است، به قادر می‌گوید که ۱۳ تروریست طالب را کشته است.
قادر حرف‌های یکی از فرماندهان گروهش را به یاد می‌آورد که پیش از عملیات تصفیه‌ای، قبل از روشن شدن روز، در نزدیکی یکی از ولسوالی‌های کندهار به سربازان می‌گوید. به گفته‌ی قادر، آن فرمانده نیز در پی انتقام شخصی از طالبان بود و در جمع یک گروه سی و چند نفری، بعد از حرف زدن در مورد کارهایی که طالبان در حق مردم کرده‌اند، گفت که طالب نباید زنده بماند. طالب زنده، چه در میدان جنگ باشد یا زندان، هردو خطرناک است. همان‌طور که آنان شما را به محض دست‌گیری، گردن می‌زنند، شما پیش از دست‌گیری کار شان را تمام کنید.
بهار سال ۱۳۹۰، از ورود قادر به کندهار بیش از دو سال می‌گذرد. او هنوز سرباز ارتش در کندهار است که دو رتبه‌ی نظامی هم گرفته است. قادر از روزهایی می‌گوید که در شفاخانه‌ای در کندهار به دلیل گلوله‌ای که به شانه‌اش خورده است، بستر است. می‌گوید آن یک هفته را در شفاخانه به مشکل سپری کرده است؛ چون عملیات علیه طالبان به شدت ادامه دارد و قادر هر روز خبر مرگ یکی از هم‌سنگرانش را می‌شنود که در جنگ‌های مختلفی شانه‌ به شانه‌ی آنان جنگیده است. یکی از کسانی که در زمان بستر بودن قادر به شفاخانه می‌میرد، خلیل است؛ همان که مانند قادر به صف ارتش پیوسته بود تا انتقام خون پدر و برادر بزرگش را از طالبان بگیرد. قادر می‌گوید که خلیل پیش از این عملیات، لیست ۲۳ نفر را روی کتابچه‌اش کامل کرده بود.
قادر باور دارد که خلیل انتقام خون پدر و برادرش را گرفته است؛ اما مرگ خلیل، حس انتقام در وجود قادر را بیش‌تر می‌کند. انتقامی که هر روز با شلیک هر گلوله از دشمن بیش‌تر می‌شود و هر روز زخم تازه‌ای را باز می‌کند. در آن زمان، کندهار به یکی از ولایت‌های خطرناک برای طالبان تبدیل شده است و فرمانده رازق اچکزی که رسماً به صورت فرمانده‌ی امنیه‌ی کندهار فعالیت می‌کند، با توجه به نظامی‌گری و نفوذ مردمی‌ای که دارد، زمینه را برای طالبان در ولسوالی‌های گوناگون کندهار تنگ کرده است. قادر از روحیه‌ی آن روزهای سربازان در جنگ با طالبان می‌گوید و این که هر سربازی با روحیه‌ی کامل و با نفرت غیر قابل محاسبه‌ای با طالبان می‌جنگید.
جنگ در کندهار به دلیل حضور فرمانده رازق اچکزی که مسؤولیت عملیات از سوی دولت را به عهده دارد، رنگ و بوی قبیله‌ای گرفته است. برخی از قبیله‌های پشتون که در صفوف دولت استند، همراه با نیروهای دولتی برای براندازی طالبان کمر بسته‌اند و قبایلی که آغاز جنگ دوباره علیه دولت را به عهده دارند، با تمام توان در پی جذب نیروی انسانی و شدت بخشیدن به جنگ در میدان‌های نبرد و عملیات‌ تروریستی انتحاری و انفجار استند.
قادر یک هفته پیش، زمانی که چند پوسته‌ی طالبان را در یک عملیات نظامی زمینی شکست می‌دهند، شانه‌ی راستش گلوله می‌خورد. داکتران برای قادر می‌گویند دو ماه را باید استراحت کند؛ دو ماه استراحت برای سربازی که سه سال شده از خانه بیرون زده و تا هنوز دوباره به خانه برنگشته است. او هرازگاهی به تلفن ثریایی که روزی خبر مرگ برادر بزرگش را از طریق آن شنیده بود، به کاکایش زنگ می‌زند و خبر برادر کوچکش را می‌گیرد. او از این که شانه‌اش گلوله خورده است به کاکایش چیزی نگفته و تصمیم ندارد روزهایی که زخمی است و باید در رخصتی باشد را به خانه برود و برادر کوچکش را از نزدیک ببیند. قادر می‌گوید اگر برادرش آن قدر بزرگ بود که می‌توانست او را درک کند، حتماً به خانه می‌رفت و با افتخار برایش می‌گفت که تا هنوز ۱۸ نفر را به خاطر انتقام خون برادرش کشته است. قادر به خانه نرفته است؛ چون احساس می‌کند دیگر خانه‌ای جز جنگ ندارد و روزهایی که در شفاخانه است و قرار است بعد از آن را در رخصتی دو ماه بگذراند، برایش از بدترین روزهای دوره‌ی حضورش در ارتش است. ادامه دارد…