من تو ام یا تو منی؟

زاهد مصطفا
من تو ام یا تو منی؟

بامتن‌بودگی؛ در تعبیری همراهیِ خواننده با متن است؛ متنی که پس از هر بار خوانده‌شدن، چیزی افزوده‌تر از قبل می‌شود؛ یعنی وقتی خواننده متنی را می‌خواند، دیگر متن چیزی که بوده است نیست؛ چیزی در متن افزوده می‌شود. هر متنی، بودش در فرایند بامتن‌بودگی تعریف می‌شود. در برداشتی که «بارت» از متن دارد–متن به عنوان جامعه، اتفاق- می‌توان استدلال کرد که هر متنی اعتبارش را از کمیت و کیفیت خوانش و یا برداشتی که از آن می‌شود، بدهکار است و متنی هر چند قوی، تا زمانی که خوانده نشده است، خیلی کم‌تر از آن است که توسط کسی یا کسانی خوانده شود. خوانده‌شدن، متن را در چهره‌های جدیدی بازسازی و تأویل می‌کند که این بازسازی، شخصیت متن را سیال می‌کند. ایستایی متن، بسته به خوانده‌شدن‌هایی است که از متن می‌شود و اگر متن نتواند زمینه‌ی گفتمان تازه‌تری با خواننده خلق کند، از بامتن‌بودگی تهی می‌شود و کم کم بساطش را جمع می‌کند تا سفری را که رفته بود، دوباره برگردد؛ یعنی متن همین طور که هر روز با خوانده‌شدن‌های بیشتر، فربه‌تر شده بود، با نخوانده‌شدن‌ها، لاغرتر می‌شود؛ لاغرتر و لاغرتر!
خانه‌ای تنها وسط جنگ که سال‌ها کسی در آن زندگی نکرده است؛ گذشته از گردی که رد پای زمان به آن خوابانده است، این خانه تنهایی‌ای را در خود جا داده است که اگر کسی در آن خانه زندگی می‌کرد، این تنهایی در آن جا نگرفته بود؛ یعنی این خانه خانه‌ای است با چندین سال تنهایی. اتفاق‌ها و مکان‌ها در دادوستدی سیال همراه با زمان تکرار می‌شوند؛ مکان و زمان در فهم اتفاق، متن یا پدیده، نقش حضوری و غیر حضوری دارند؛ حضوری از این جهت که اگر ما در زمانی هم‌راه با متن قرار داشته باشیم یا در مکان آن، بدون این که نیاز به بازسازی ذهنی یا پیش‌متنی مکان و زمان داشته باشیم، متن یا پدیده را در زمان و مکان اصلی‌اش می‌فهمیم؛ اما اگر چنین هم‌زمانی و هم‌مکانی‌ای وجود نداشته باشد، به صورت غیر حضوری، به اساس پیش‌متن ذهنی-تصویری‌ای که داریم، زمان و مکان متن را تصور می‌کنیم تا به کمک آن متن را فهمیده باشیم. تصور ترس‌ناک یا تنها از خانه‌ای وسط جنگل، از موقعیت مکانی و زمانی‌ای که بر تنهایی آن گذشته است، فهمیده می‌شود؛ همان طور که اگر کسی در آن خانه بود و افرادی در آن رفت‌وآمد داشتند، خانه جمع آدم‌ها و اتفاق‌هایی بود که در آن گذشته بود. خانه، ترس‌ناک‌بودنش را با حضور آدم‌ها از دست می‌دهد و تبدیل به خانه‌ای می‌شود که اگر شبی یکی از اعضای ترسوی خانواده در آن تنها باشد، شاید بترسد؛ اما می‌تواند شب را صبح کند؛ ولی اگر کسی در آن نبوده باشد، گذراندن شب در آن برای خیلی از آدم‌ها ترس‌ناک و شاید ناممکن باشد.
شلایر ماخر، یکی از روش‌های فهم متن را، تاریخی بودن متن می‌داند که در مرکز این تاریخیت، مؤلف قرار دارد؛ یعنی فهم متن را وابسته به بازسازی و فهم تاریخ و انگیزه‌های اجتماعی-روانی مؤلف می‌داند؛ اما هایدگر و گادامر به تاریخیت خواننده تأکید دارند و فهم متن را وابسته به زمان و مکان خواننده می‌دانند؛ با این دو تعبیر یا تأکید، می‌توان به این نتیجه رسید که زمان و مکان در فهم هر متن اتفاق، نقش تعیین‌کننده دارد؛ چه این زمان و مکان در مؤلف باشد یا در خواننده.
بامتن‌بودگی، از فرایند برخورد خواننده و متن به وجود می‌‌آید و متن با برداشتی که از خواننده در آن اضافه شده است، تبدیل به متن دیگر یا تکامل‌یافته‌تر شده است. به اثر این برخوردی که بین متن و خواننده به وجود می‌آید و قسمتی از خواننده در متن می‌ماند یا اضافه می‌شود؛ قسمتی از متن هم در خاننده جا می‌ماند که این برآمد را شاید فهم متن یا باخواننده‌بودگی متن دانست؛ یعنی قسمتی از متن یا برداشتی از متن خواننده را همراهی می‌کند و خواننده از کسی که بوده است، تبدیل به کسی می‌شود به علاوه‌ی آن چه از متن در او جا گرفته است. با هر بار خوانده شدن یک متن، دادوستدی بین خواننده و متن انجام می‌شود که خواننده و متن را از شکل اولی شان تغییر می‌دهد و آنان‌ را فربه‌تر از قبل می‌کند؛ هر قدر برخورد متن و خواننده، تأثیرگذاری و اثرثیرپذیری بیشتری با هم داشته باشند، چهره‌های تازه‌تر و فربه‌تری از هم می‌گیرند.
گرولد، در بحثی که مربوط به ارتباطات دارد، برآمد برخورد متن و خواننده را حاصل تأثیرگذاری نویسنده و اثرپذیری خواننده می‌داند؛ یعنی در قبال این که متن هنگام خوانده شدن، تأثیری بر خواننده می‌گذارد که منظور مؤلف یا نویسنده است، خواننده هم اثری از متن می‌پذیرد که جدا از منظور مؤلف یا خواننده و یا چیزی بیشتر از آن است. روند تأثیرگذاری و اثرپذیری، بستگی به نوعیت متن دارد؛ اگر خواننده با متن نازا و غیر سیالی مواجه بود، با تأثیرگذاری نویسنده یا متن بر خواننده روبه‌روییم که در چنین رویکردی، تا این که حاصل برخورد با خواننده و متن، بامتن‌بودگی باشد، باخواننده‌بودگی است؛ یعنی متن یا نویسنده در مرکزیت قرار دارد و تأثیر بیشتری بر خواننده می‌گذارد؛ ولی اگر خواننده با متن سیال و زایایی مواجه باشد، این خواننده است که در مرکزیت قرار می‌گیرد و به دلیل این که نویسنده یا متن، چیزی بیشتری به خورد خواننده نمی‌دهند که به معنای مرکزی مشخصی برسد، این‌جا است که خواننده از ساختار و معانی سیال متن، اثرپذیر می‌شود؛ اثرپذیری‌ای که به اساس پیش‌فهم‌های خواننده شفت و بست می‌شود که برآمد آن را می‌توان بامتن‌بودگی دانست؛ یعنی متن وارد حوزه‌ی فهم بیشتری شده است و اگر این فهم بیشتر را کنار متن قرار بدهیم، با متنی روبه‌روییم که چهره و ابعاد جدید‌تری یافته است.
برآمد بامتن‌بودگی و باخواننده‌بودگی، در جامعه‌ای که زندگی می‌کنیم، تمام اشای و وسائلی است که ما با آن سر و کار داریم. خیابانی که انفجاری در آن رخ داده است، خیابانی نیست که پیش از انفجار وجود داشت؛ این خیابان، تبدیل به خیابانی شده است که خیابان است جمع انفجاری که در آن رخ داده است. پس می‌توان نتیجه گرفت که خیابان به تعداد عابرانی که از آن گذشته اند، خیابان است و شناخت تمام عابران در بودن خیابان نقش دارد؛ همان طور که هر عابری، عابری است جمع گذشتن از خیابان. روابطی که ما در زندگی مان یا صمیمت‌هایی که با افراد خاصی داریم، حاصل برخوردهای زیاد ما با افرادی مشخص است که در این برخوردها، چیزی از افراد در ما و چیزی از ما در افراد جا می‌ماند؛ هر قدر این برخورد یا دادوستد شخصیتی ما با افراد حاصل‌مندتر باشد، برآمد آن نیز چیز بیشتری است. ممکن شما یک نفر را کم‌تر از برادر تان دیده باشید؛ ولی اگر وجوه مشترکی بین تان بیشتر وجود داشته باشد، بادیگربودگی یا بادوست‌بودگی تان بیشتر از بابرادربودگی تان است. با این استدلال، می‌توان عنوان کرد که در پهلوی کمیت بامتن‌بودگی، کیفت بامتن‌بودگی هم اهمیت زیادی دارد. ممکن یک متن با خواننده‌های زیادی مواجه شده باشد؛ اما این مواجهه سیال نبوده و متن را وارد حوزه‌های بیشتر و فایده‌مندتر نکرده باشد؛ اما متنی با خوانندگان اندکی مواجه شده باشد؛ ولی این مواجهه سیال و گفتمان تازه‌تری باز کرده باشد. اصل مرکزی کیفت برخوردها است تا کمیت آن؛ ممکن یک خانه وسط شهر هم باشد که سال‌ها کسی در آن زندگی نکرده باشد؛ اما ترس و تنهایی‌ای که در آن جا گرفته است، کم‌تر از ترس خانه‌ای است که در جنگل بود؛ چون تنهایی جنگل، تنهایی بیشتر از تنهایی شهر است و تأثیر بیشتری در آن خانه می‌گذارد و یا خانه اثر بیشتری از تنهایی جنگل می‌پذیرد. دوستی، روابط عاشقانه، و تمام وابستگی‌هایی که انسان در زندگی‌اش دارد، به اساس همین فورمول بامتن‌بودگی و باخواننده‌بودگی قابل فهم است؛ ما عاشق کسی می‌شویم که اثر بیشتری در ما گذاشته باشد؛ این اثر می‌تواند برآمد کمیت دیدارهای ما با آن شخص باشد یا حاصل کیفیت دیدار ما؛ یعنی ممکن یک نفر در یک دیدار تأثیری در ما بگذارد که کسی دیگر، در هزاران دیدار نتوانسته است این تأثیر را بگذارد؛ برخورد خواننده و متن هم در چنین قیاسی قابل فهم است. ممکن خواننده در مواجهه با متن، اثری از آن بپذیرد که با ده‌ها بار مواجهه با متن دیگری چنین اثری نپذیرفته باشد و یا متن‌های بی‌شماری چنین تأثیری در خواننده نگذاشته باشند؛ بنا بر این، بامتن‌بودگی چیزی بیشتر از باخواننده‌بودگی است و اگر متنی تلاش کند با خواننده‌های بیشتری باشد، زودتر به بن‌بست می‌رسد؛ اما اگر متنی خواننده‌ها و برداشت‌های بیشتری را با خود داشته باشد، دوام بیشتر و سیالیت بیشری دارد.
در دنیای متن، آن چه باعث ایجاد گفتمان بین متن و خواننده می‌شود، زوایایی متن است که زوایای ناشناخته‌تری را برای خواننده می‌گشاید؛ اگر متن نتواند زوایای پنهانی را به خواننده نشان بدهد و یا خواننده را وارد حوزه‌های ناشناخته‌تری کند، در حقیقت دادوستدی که بین متن و خواننده صورت می‌گیرد، کم و در مواقعی هیچ است. تصور کنید که که ده افغانی دارید و شریک تان هم ده افغانی دارد؛ اگر قرار باشد سرمایه‌ی تان را با هم شریک کنید، چیزی به دست نیاورده اید؛ فقط بیست افغانی دارید که ده افغانی آن از دیگری است؛ ولی اگر شریک شما صد افغانی داشته باشد و شما ده افغانی، در چنین شراکتی، شما نفع بیشتری می‌برید و اگر برعکس باشد، شریک تان نفع بیشتری می‌برد؛ اگر این دو شریک را خواننده و متن فرض کنیم، هر قدر یکی قوی باشد، دیگری منفعت بیشتری از آن برده است. متنی که چیزی بیشتر از خواننده است، به او نفع بیشتری می‌رساند هم‌چنان که خواننده‌ی قوی از متن، نفع بیشتری به متن می‌رساند و یا متن را وارد حوزه‌ی فهم و دانایی بیشتری می‌کند.