فاشیسم شاخ و دُم ندارد!

عزیز رویش
فاشیسم شاخ و دُم ندارد!

درس را تا آخر نماندم. دلم شور می‌زد. درس حقوق اساسی بود و بحث احزاب سیاسی و کارکرد آن‌ها. درس را نمی‌فهمیدم. حس می‌کردم بدنم درد سنگینی را تحمل می‌کند. دلم ناآرام بود. پس از درگیری‌های انتخاباتی در دو سال قبل، احساس ناخوشایندی را تجربه می‌کردم. تجربه‌ای از یک تحقیر تلخ و سوزناک. اهانتی که نیش آن تا مغز استخوانم راه می‌کشید. تصویر دختر خردسال و دو زن دیگر و گروگان‌هایی که زیر تیغ طالب قرار داشتند، ذهنم را پر کرده بود. نوعی تراما را تجربه می‌کردم که دیری بود از آن فاصله گرفته بودم.

اشرف غنی و حنیف اتمر را می‌دیدم که بر من می‌خندند و از تکه‌های ریز گلوی دختر قربانی خون می‌مکند. اسماعیل یون و داکتر عبدالله را می‌دیدم که نیش خون‌آلودشان را بر تن قربانیان فرو برده و بر زخم آن‌ها فشار می‌آرند. طالبان و داعش را می‌دیدم که گروگان‌های مچاله‌شده را یکی یکی بیرون می‌آرند و با آرامش و خرسندی کاردشان را بر گلوهای آنان کش می‌کنند.

تعبیر داوود ناجی که می‌گفت از یک فریب بزرگ بیدار شده‌ایم، بر مغزم فشار می‌آورد. من اسم وضعیتی را که تا حالا داشته‌ایم، فریب نمی‌دانستم. روندی بود که به صورت طبیعی و منطقی رشد کرده و ما را به این نقطه رسانده بود. ما از دموکراسی و دیگر ارزش‌های مدنی فریبی نخورده بودیم. بستر دموکراتیک نداشتیم و رفتارهایی که خود انجام می‌دادیم یا دیگران بر ما تحمیل می‌کردند، مفهوم «فریب» را به خوبی بیان نمی‌کرد. با این وجود، سخن ناجی نیز طعنه‌ی زهرآلودی بود که خود بر خود بار می‌کردیم.

از استاد علی‌رضا روحانی، اجازه گرفتم تا زودتر بیرون شوم. مخالفتی نکرد و اجازه داد. در بیرون باران می‌بارید. هوای دم‌گرفته و مرطوب، فضای شهر و ذهنم را به طور یکسان متأثر ساخته بود. تا خانه برگشتم، تلیفونم یکی پی هم زنگ می‌زد و کسی از آن سوی خط خشم و نگرانی و اضطراب خود را بیان می‌کرد. به نظر می‌رسید هر چه هوا تاریک‌تر می‌شود، قیافه‌ی هول و هراس بر شهر بیش‌تر مسلط می‌شود. شهر مغموم بود. آدم‌ها در کناره‌های جاده، پیش روی مغازه‌ها و دکان‌ها و در میان موترها تکه‌ای از یک غم سنگین و تیره را بر صورت‌های خود حمل می‌کردند. فکر می‌کردم خبر سلاخی‌شدنِ گروگان‌ها به گوش همه رسیده و عکس‌های‌شان پیش چشم همه راه رفته بود.

ساعت نزدیک هشت شب بود که به خانه رسیدم. ذهنم درگیر یک مسأله‌ی دشوار بود. آیا بر اساس طرحی که در تاج‌بیگم رسیده بودیم، به درون گیتویی که به نام «هزاره» اطراف ما کشیده بودند، وارد شوم و از درون این گیتو به هر چیزی نگاه کنم یا به توصیه‌ی جواد سلطانی عمل کنم و در اعلام این موضع شتاب نکنم؟ آیا اعلام این موضع در واقع دامن‌زدن به همان فاجعه‌ای نبود که داشتیم قربانی آن می‌شدیم: فاجعه‌ی جنگ و نفرت و تعصب قومی؟ اگر این موضع را نمی‌گرفتیم به چه چیزی، تا چه زمانی و به چه بهایی باید امید می‌بستیم؟

وضعیت دشواری داشتم. در سال‌های پس از طالبان، از لحاظ فردی، هیچ‌گاهی تا این مرحله از استیصال نرسیده بودم. خط باریکی بود که هر دو طرف آن پرتگاه خطرناکی قرار داشت. لحظه‌ای در اتاق خلوتم تنها راه رفتم. از پنجره‌ی اتاق به فضای تاریکِ بیرون خیره شدم. بالاخره، ذهنم به نقطه‌ا‌ی توقف کرد. کامم تلخ بود و وقتی پشت کامپیوتر نشستم تا آن‌چه را در تاج‌بیگم اتفاق افتاده بود، از یادداشت‌های کتابچه‌ام گرفته و بر صفحه‌ی فیس‌بوک بنویسم، اثرات این تلخ‌کامی در کلماتم بار شد:

«امروز، دوشنبه، ۱۸ عقرب ۱۳۹۴، چندین جلسه‌ی مقدماتی برای تعیین استراتیژی جدید هزاره‌ها برای مقابله با فرهنگ انسان‌کشی و انسانیت‌ستیزی‌ای که از آدرس پشتون، با دست پشتون، در منطقه‌ی پشتون، با مدیریت و رهبری پشتون، و با سکوت و اِهمال و همراهی تمام حلقات پشتونی بر کشور تسلط یافته است، برگزار شد.

یکی از گزینه‌هایی که مورد بحث قرار گرفت، طرح سوالی بود در برابر روشن‌فکران و فعالان مدنی پشتون که به نظر می‌رسد مدارا و سکوت آگاهانه‌ی ملت را با توحش و شرمی که به نام طالب بر دامان فرهنگ و مدنیت این سرزمین بار شده است، تعویض کرده‌اند.

فاشیسم شاخ و دُم ندارد؛ فاشیسم منطق ندارد، حرف نمی فهمد، زور می‌گوید و قلدری می‌کند و با هر آنچه رنگ و بوی انسانیت داشته باشد سر ستیز می‌گیرد. روشن‌فکران و فعالان مدنی پشتون، باید فاصله‌ی خود را با فاشیسمی که در دامان جامعه‌ی پشتون رشد داده‌اند مشخص کنند.

این سوال را من مشخصاً در برابر سه فرد قرار می‌دهم: کرزی که هنوز طالب برادر ناراضی‌اش است. اشرف غنی احمدزی که با من برای پاک‌کردن این شرم تعهد داشت. حنیف اتمر که حالا مغز و شعور حکومتی است که تمام سکه‌اش به نام پشتون زده می‌شود.

سخن معروف سارتر را فراموش نکنیم: انتخاب حق انسان است؛ اما انتخاب بزرگ‌ترین مسؤولیت انسان نیز هست؛ زیرا با هر انتخاب الگویی خلق می‌شود که دیگران هم می‌توانند از آن تبعیت کنند.

ما مدنیت را انتخاب کرده بودیم و سخن انسان را ارج می‌گذاشتیم. گویی نه گوشی برای شنیدن این سخن است و نه ظرفیتی برای درک و هضم این مدنیت.

به نام طالب و داعش باشد یا به هر نام دیگر، همه چیز از پشتون است و به دست پشتون صورت می‌گیرد: در کندز، بلخ، فاریاب، جلریز، زابل، غور؛ در شاه دو شمشیره، شینوار، هلمند، قندهار و در غزنی.

فساد و ناکارگی حکومت، نشانِ ظرفیت مدنی و سیاسی پشتون است. اشرف‌غنی، اتمر، کرزی و زاخیل‌وال همه پشتون‌اند و فساد حکومت فساد مدیریتی‌ای است که با مغز و طرح این چهره‌های پشتونی اِعمال می‌شود. خوب است این چهره‌ها این در و آن در نزنند. سخن بگویند و به سکوت و مدارای ملت پاسخ دهند.

این‌ها همه روشن‌فکران و فعالین مدنی پشتون‌اند. باید از لاک بیرون شوند. اسماعیل یون، جنرال طاقت و حشمت‌غنی را به میدان نفرستند. از رواندایی شدن ملت بیم خلق نکنند. ملت را رواندایی ساخته‌اند. ادبیات فاشیستی را با سیاست فاشیستی و عمل فاشیستی عجین کرده‌اند. ملتی را به ماتم و عزا نشانده‌اند و سرشکستگی و بی‌عزتی را تنها هدیه‌ی فرهنگ، سیاست و قدرت خود برای پاسخ به انتظار ملت تقدیم می‌کنند.

یاد تان نرود که این «تبسمِ» یک ملت است که از شما پرسان دارد.»

***

این پیام را با عکس‌هایی از «تبسم»، اتمر، اشرف‌غنی و کرزی روی صفحه گذاشتم. واکنش‌های زیادی که در فاصله‌ی کم به این پُست صورت گرفت، نشان از التهاب فضایی بود که داشتیم به آن نزدیک می‌شدیم: این پُست روی‌هم‌رفته به هزاران نفر رسید و با ۱۵۶۰ کمنت و ۱۰۰۴ بازنشر بدرقه شد.

در ذیل پُست، تنها با سخن من همدردی و هم‌نوایی نشد. ده‌ها کاربر از این فرصت برای نقدِ نظر و کارنامه‌های سیاسی من نیز بهره گرفتند. همراهی‌ام با اشرف غنی احمدزی، بیش‌ترین بار نقد و ملامت را به سویم راجع می‌کرد. کم نبودند کسانی که می‌گفتند من در وقوع این جنایت مسؤولیت دارم؛ چون از اشرف‌غنی حمایت کرده و به خاطر پیروزی او «گلو» پاره کرده‌ام.

آقای عبدالخالق علی‌زاده از استرالیا نوشت:«استاد عزيز! قربان نام و نشان و قلم و ياداشت‌هايت شوم! حد اقل اين لحظه‌هاي به شدت دردآور و اين جنازه‌هاي تكه‌پاره را وسيله‌ی رقابت‌هاي سياسي خويش نكنيم! شايد عقل و شعور شما بهتر از من درك مي‌كند كه يقيناً چنين است! اما من اگر جاي شما مي‌بودم مرد مردانه ایستاده مي‌شدم و از همه قوم‌ها و تن‌هاي مُثله‌شده‌ی مادرانش معذرت مي‌خواستم و مي‌گفتم كه اين كپسول عقده و جنايت را اشتباهي گرفته بودم؛ اين عصاره‌ی خريت جز لگدزدن چيزي بلد نيست و به اشتباه مغز متفكر لقب گرفته.

اعتراف به اشتباه خيلي عزت‌مندانه‌تَر از آن است كه بهانه و شانه را بر سر اين و آن زده و خود جان سلامت از ملامت بريم؛ و شايد خيلي جرأت كار دارد كه عكس‌هاي مُثله‌شده‌ی مادران خويش را به گونه‌اي پخش و نشر كنيم كه به يادداشت‌هاي سياسي‌مان كمك نمايد!

ببخشيد كه اين‌گونه پوست‌كنده نوشتم؛ چون واقعاً دوست تان دارم! و اگر اين دوستي نمي‌بود و بارها سنگ ملامت رفاقت با شما بر سرم نمي‌خورد، اين حرف (شايد) بي‌حساب را هم به پاي نوشتار قشنگ‌تان نمي‌گذاشتم.»

کاربری به نام تقی مُخلص (Taqi Mokhlis) نوشت:«تو خود پیشتاز این حکومت بودی و سنگ اربابت غنی را به سینه می‌زدی. یادم است گفتم داری آینده‌ی ‌خود و خانواده‌ات را بیمه می‌کنی. تو در جواب گفتی نه من آینده‌ی خانواده‌ی تو را هم بیمه می‌کنم. پس کجا استید قهرمانان مردم؟! شرم‌تان باد. حیفِ وقتی که به چرندیات شما ابلهان هدر می‌دهیم.»

کاربری به نام سید یاسر نوشت:«خاک بر سر بی‌شرفت کنند. زمانی که دسته دسته برای اشرفک کوچی ملعون رأی جمع می‌کردی و با بی‌شرمی در چشم مردم داخل می‌شدی باید به فکر امروز می‌بودی. خون این کشته‌ها را چند فروختی؟ ارزشش را داشت واقعاً؟ کثافت! برای تو و امثال تو مرگ بهتر است. هر هزاره را چند فروختی؟»

کاربری دیگر به نام عبدالله یعقوبی (Abdullah Yaqubi) نوشت:«جناب عزیز رویش، شما هم در این قضایا دخیل استید؛ شمایی که برای غنی کل‌مرغ کمپاین انتخابات کردی. این جنایت‌ها با انتخاب شما و به دستور رییس شما انجام می‌شود. شما یک آدم بزدل ترسو پست‌فطرت منافق استید.»

***

تا ساعت دوازده‌ی شب، وقتی آخرین دقایق روز هجدهم عقرب به پایان می‌رسید، پُست‌هایی را که در فیسبوک نشر می‌شد، مرور می‌کردم؛ در صحبت با برخی از همراهانِ فردا برنامه می‌ریختم؛ پیام‌هایی را که از دوستانم می‌گرفتم، جواب می‌دادم و نکته‌هایی را که به ذهنم می‌رسید یادداشت می‌کردم. با این وجود، این را هم می‌دانستم که آن شب، برای خانواده‌های قربانیان؛ برای کسانی که در کنار تابوت‌های خون‌آلود در غزنی نشسته بودند، برای صدها جوان دل‌سوخته‌ای دیگر که در گوشه و کنار جهان می‌تپیدند، به مراتب سخت‌تر و سنگین‌تر عبور می‌کرد.