عروسی که در شب عروسی اش بیوه شد

شبنم نوری
عروسی که در شب عروسی اش بیوه شد

رو‌به‌رویم می‌نشیند، دستانش را روی زانوانش می‌گذارد و تندترشدن نفسش را احساس می‌کنم؛ آهی می‌کشد و به بیرون از پنجره، چشمانش به جای نامعلومی خیره می‌شود و می‌گوید: «د دوره‌ی طالبا عروسی کدم، نفامیدم که برم عروسی گرفتن یا عزاداری. از بس که د تویم چپاچپی بود، خشویم بلند شد به آشپزخانه رفت، یک بشکه آورد یک چندتا دوبیتی و یک‌زره سروصدا کد که همی همسایا بفامن عروس آورده و ای‌جه عروسی اس.»
زرنگار یکی از زنانی است که در دوره‌ی طالبان عروسی کرده؛ اما جای لحظه‌های خوش‌، غم و اندوهی از روز عروسی اش در دل دارد؛ غمی که بیست‌و‌سه سال می‌شود به جانش چسبیده و خوره‌ی جانش شده است. او مانند دیگر عروس‌ها، پیراهن سفید عروسی بر تن نکرده و با موتر گل‌پوش به خانه‌ی بختش نرفته است؛ بلکه در جمع مردم با ملی‌بس از شوربازار به کوتل خیرخانه؛ خانه‌ی که قرار بود تا آخر عمر خوش‌بخت شود، می‌رود.
شب‌ می‌شود، همه‌ی مهمانان خاموشانه می‌آیند. در این هنگام، کودکی از خواب بیدار می‌شود و به گریه می‌افتد. مادر کودک او را در چادرش می‌پیچد تا هق هق اش از چهاردیواری بیرون نزند.
مادر داماد اشک‌های زرنگار و خاموشی عروسی پسرش را تاب نمی‌آورد از کنار عروس بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود، بشکه‌ی زیربغل می‌زند و با چرخی در میدان، چند دوبیتی از لبان رنگ‌پریده وپرلرزش بیرون می‌دهد، تا این‌گونه به محفل عروسی پسرش رنگ شادی بدهد. هنوز چند ساعتی از گرم‌گرفتن محفل نمی‌گذرد که ‌یک‌باره دروازه به دیوار می‌خورد و چند مرد مسلح، با ظاهر آشفته و نگاه‌های خشم‌گین وارد می‌شوند؛ انگشتان شان را روی ماشه‌های تفنگ شان می‌برند و تنها صدای رگبار است که شنیده می‌شود. لحظه‌‌ی بعد همه‌جا را خاموشی فرا می‌گیرد. پس از آن، طالبان وارد شده، صدا می‌کشند: «ای بی‌غیرت کجاس؟ نمی‌فامه که سازوسرود حرام اس؟»
ترس همه را پراکنده می‌کند و میرمحمد –شوهر زرنگار- پا به فرار می‌گذارد. طالبان در حالی که دنبال میرمحمد خانه را زیر و رو می‌کنند، همه کسانی را که آن‌جا بود زیر شلاق می‌گیرند. شماری زیر شلاق جیغ می‌زنند و شماری هم از هوش می‌روند و آن‌هایی که توانی برای فرار دارند، از صحنه می‌گریزند. زرنگار آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: «وقتی فامیدن میرمحمد از راه بام همسایا فرار کده، به جان بیادرش گل‌محمد رفتن.»
گل‌محمد جانش را سپر شلاق‌های طالبان قرار داده است تا مادر، خواهر، فرزندان و خانمش در امان باشند. یکی که گویا فرمانده آن گروه است، پیش رفته و یقه‌ی گل‌محمد را می‌گیرد و او را محکم به زمین می‌کوبد. پس از آن، مشت، لگد و قنداق‌های تفنگ بر سر و رویش می‌ریزد، هیچ کس شهامت کشیدن صدا و دخالت را ندارد؛ چون دفاع‌کردن و دلیل آوردن برای طالب، جرمی است نابخشودنی. دو طالب از زیر بغل گل‌محمد می‌گیرند و او را کشان ‌کشان با خود می‌برند.
زرنگار در حالی که از ماجرای روز عروسی اش می‌گوید، با گوشه‌ی چادر عرق پیشانی اش را خشک می‌کند و می‌گوید: «چند روز تیر شد، گفتن طالبا صبح‌وشام ایورمه لت می‌کنن، نان به جیره میتن. د خانه خشویم ماتم گرفته بود، طرفم زارخند می‌کد؛ بیچاره نمی‌فامید که چه کنه؛ نی توان گریه‌کدن داشت، نی خنده به لبش می‌آمد.»
چهار روز پس از عروسی، احوال میر‌محمد از تخار می‌رسد و سنگ قرار بر دل ناقرار مادر می‌گذارد. با شنیدن این خبر خاطر مادر آسوده می‌شود، برقع‌ی سفید بر سر می‌نهد و نزد همان تروریستانی می‌رود که چند شب قبل، عروسی پسرش را به ماتم تبدیل کرده بودند. مادر میرمحمد با تضرع خواستار آزادی گل‌محمد می‌شود. فرمانده‌‌ی گروه طالب‌ها، با نگاه‌های آتش‌بار فریاد می‌زند: «ما ایلا نمی‌کنیم، ای بی‌غیرت توی کده، دول زده، سازوسرود کده؛ حرام و حلاله نمی‌فامه؟» زاری‌های مادر میرمحمد به طالبان اثری نمی‌کند و با تهدید شلاق او را از آنجا بیرون می‌کنند، بی آن که پسرش را رها کنند.
روایت زرنگار، روایتی از هزاران محفل عروسی در دوره‌ی حاکمیت پنج‌ساله‌ی طالبان است؛ دوره‌‌ای که کسی اجازه‌ نداشت در محفل عروسی سازوآواز برپا کند. در این دوره زوج‌ها ناچار بودند زندگی مشترک شان را بدون سروصدا در خفا شروع کرده و در خفا جشن بگیرند.
در درازای امارت اسلامی، گروه طالبان قوانین سخت‌گیرانه‌‌ای را بر شهروندان اعمال می‌کردند. در یکی از قوانین این گروه آمده بود: «در عروسی و سایر شادی‌ها, رقص و سرودن زنان با آواز بلند را منع نمایید. هرگاه در هر خانه چنین عمل کشف گردید، صاحب خانه را شدیدا مجازات نمایید.»
به اساس این قاعده، دایره‌زدن، رقص، آوازخوانی، دهل‌زدن ممنوع بود و حتا شنیدن آن هم، جرمی بود نابخشودنی که شنونده‌ و انجام‌دهنده‌ی آن بدون شک به سخت‌ترین شکلش‌ مجازات می‌شد.
زرنگار گفت ‌که بعد از تلاش‌های پی‌در‌پی معلوم شد که طالبان در مقابل آزادی گل‌محمد، خواستار سلاح استند. خانواده‌ی میرمحمد از روی ناچاری، با فروش وسایل خانه و گرفتن بدهی از بستگان شان یک میل کلاشینکوف تهیه کرده و در بدلش گل‌محمد را نیم‌جان از زیر شلاق‌های طالبان نجات می‌دهد.
زرنگار سری تکان می‌دهد و تبسمی از درد روی لبش نقش می‌بندد و با هق هق گریه می‌گوید: «از دست ظلم‌ شان میرمحمد د تخار فرار کده بود. همون‌جه شهید شد و تا حال بیوه‌ که استم، استم.)