پل سرخ و کارتهی چهار در کابل، مناطقی اند که بیشترین کافهها را میتوان آنجا پیدا کرد. عصرها که همه خسته از کار اداری استند، در جمعهای دوستانه و عاشقانه، و برای ادامهی زندگی به آنجا میآیند. آنها برای ایجاد هارمونی اندک بین زندگی و عواطف شان در تلاش ایجاد دلخوشی و ایجاد انگیزه اند. با یک جمع همدل که برای صیقل و تکاندن زنگار دل ممکن است با قدم زدن، حرف زدن و حتا کافه رفتن دوباره انرژی بگیرند. برای همین، هر فعالیت ذهنی، روانی یا رفتاریای که افراد را از هیجانات ناخوشایند دور کند، یک دفاع و نگهداری زندگی است.
آیا تا به حال فکر کرده اید که چرا باید به کافه بروید؟ به نظر شما چرا کافهها میزبان محافل دوستانه است تا خانوادگی؟
باشندههای کابل، شاهد اتفاقات ناگواری بوده اند که اختلالهای شدید روانی ایجاد کرده است؛ از شکستهای عاطفی تا تجربههای تلخ جنگ و انتحار. این مردم نیاز دارند تا احساس منفی شان را تخلیه کنند. برای همین کافهها طرفدار دارد.
در حالی که به شدت افسرده استید، کافهها نوعی فرار از فشار و پنهان شدن است. هم صحبت بودن با کسانی که ممکن بود شما در گذشته از حرف زدن با آنها میترسیدید. این کافهها اند که اضطراب شما را کم میکنند.
در یکی از عصرهای تابستان، در کافهای در کابل نشسته ام. صدای پاهای مردمی که به کافه میآیند، در فضای موزیک آرام در حال پخش، شنیده نمیشود. قدمها آرام آرام روی تن کافه راه میروند و مانند کشتیهایی که به ساحل میرسند، کنار میزها پهلو میگیرند.
چهار پسر با سر و وضع مطلوب و شیک وارد کافه میشوند. از آن جا که در یکی از نقاط دنجِ کافه نشسته ام، میآیند و در میز مربعی شکلی که چهار صندلی اطرافش چیده شده، کنار دست من مینشینند.
در لحظات نخست، صحبت روی مسایل عادی است. سلام میکنند و حال هم دیگر را میپرسند. چقدر خوب است داشتن کسی که حال واقعی آدم را بپرسد و بتوانی بگویی، خوب نیستم!
گروه چهارنفریای که از جنگِ با زندگی، غمِ نان و عشق آمده، در ختم یک روز کاری برای تخلیهی خستگی و احساسات ناخوشایندی که در جریان روز دریافت کرده اند، به کافه و جمع دوستانهای شان پناه آورده اند.
پسری با کت شلوار که ظاهرا از همه شیکتر است، کیفش را کنار دستش روی زمین میگذارد و تمیز و متشخص روی صندلی مینشیند، کیف در قوارهی چیزی که تمام روز شانهای برای تکیه دادن غمهای صاحبش بوده است، درآمده.
پیشخدمت کافه میآید، پسرها چای سفارش میدهند.
کفشهای تمیز، موهای مرتب و اصلاح شده، یک ساعت برندِ «رولکس» به مچ دستش بسته است و دستهای به هم گره خوردهاش را روی میز گذاشته، انگشتری با نگینِ به رنگ سیاه در انگشت وسطش، در برهوتی شناور است که نمیدانم روایت ویرانیِ کدام گوشهای از زندگیاش است. نگاههای پسر را دنبال میکنم و میرسم به عکس نقاشی شدهای عفیف باختری روی دیوار کافه. یک مصرع شعر کنار نقاشی پرترهای از عفیف، «با یک پیاله چای چطوری عزیز من؟». دوست داشتم بدانم زمانی که به واژهی عزیز بر میخورد، به چه کسی فکر میکند؟ یاری که آغوش امن نابسامانیهایش است، یا آن که نیست و جایش روی تمام صندلیها خالی است.
یکی از این پسرها در جمع، در مورد آخرین کتابی که خوانده است، حرف میزند تا اضطرابهای اجتماعیاش را کاهش دهد و سه نفر دیگر شنونده اند.
رفیق دیگر، خودش را از جمع جدا میکند و به منظور کشیدن سیگار به بیرون کافه میرود. پناه بردن به مصرف مواد هم نوعی دفاع در برابر احساسات و عواطف ناخوشایند است.
پسرها از لباسهای شیک و موقعیت اجتماعی شان فاصله میگیرند و از هر آنچه که تمام روز آنها را از خود واقعی شان دور کرده است. آهسته آهسته نبض حرفها حالت شوخی را به خودش میگیرد؛ از جوِ سنگینی که لحظات قبل حکمفرما بود، خبری نیست. پسرها به یکدیگر فکاهی میگویند. «تو از همو گشنههای استی که به خاطر یک کشمش، خانهتکانی میکنی»، «تو از همو آدمایی استی که وقتی یک برنج از خانه تان گم شد، کُل مرغای تانه قف پایی ورداشتی.»
این حرفها را تبادله میکنند و بلند بلند میخندند. فضای کافه کمک بزرگی برای تخلیهی احساسات ناخوشایند این پسران جوان کرده است.
آنطرفتر اما صخرهای غمگینی که پشت یک میز دونفره، تنها نشسته است. دختری لاغر اندام با کفشهای پاشنهبلند و آرایشی ملایم؛ لباس خاکستری رنگ به تن دارد. خاکستری غمگینترینِ رنگها است؛ هیچ حسی را منتقل نمیکند؛ خنثی است. از منظر روانشناختی، انتخاب رنگ لباس آدمها ارتباط مستقیم با روحیات آنها دارد. دخترک با لباس خاکستری، سری که از تمام جهان بریده است را داخل گوشی هوشمندش سرگرم کرده. ظاهرا منتظر کسی نیست که به تنهاییاش ملحق شود و حصارهایی که اطراف خودش کشیده را بشکند. در کدام قلمروی از وجودش دچار اختلال شده؟ ظرفیت اعتماد کردن در او تا چه اندازه آسیب دیده است که کسی را به تنهاییاش راه نمیدهد؟ چقدر در روابطش ثبات دارد؟ آیا محیط پیرامونش را مطمئن میداند؟
در صورتی که حتا یکی از این قلمروها در او دچار اختلال و آسیب شده باشد، او برای محافظت از خودش میکانیزمهای دفاعیاش را فعال میکند. گاهی پیش میآید که زنان برای فرار از ناخشنودی، تنهایی، شکستهای عاطفی و… به روابط بی سر و پا پناه میبرند تا از عزت نفسی که مورد تهاجم مردان خودشیفته یا ضد اجتماعی قرار گرفته است، محافظت کند.
کافهداری، در این اواخر در کابل پیشرفت چشمگیری داشته است؛ البته این نیاز مردم به کافهنشینی است که این جریان را به سمت جلو برده است. کافهها سنگ صبور اندوه بیشماری از کابلیان است.
در مسیر سرک کارتهی چهار، چندین لوحهی کافه را میبینم؛ یکی از آنها را انتخاب میکنم. کافهی شیک و آرام با نورهای بسیار ملایم. معمولا در ساختار و دیکور کافهها، از رنگهای آرام و نور کم استفاده میشود تا مکانهای آرامی را بسازند.
کافهلیون، یکی از کافههایی است که پاتوق آدمهای پولدار است. وارد کافه میشوم. فضای آنجا غمگینترم میکند، فاصلهی میان آدمها بیشتر است. کمتر کسی متقاعد میشود که نقاب از چهرهاش بردارد.
در میزی که کنار پنجره است، پسری نشسته است. ظاهر مرتبی دارد. با تردید اجازه میگیرم که کنارش بنشینم. با خوشرویی قبول میکند.
شروع میکنیم به حرف زدن. نامش «سیر» است و در یکی از بانکهای خصوصی در کابل کار میکند. میپرسم چرا تنها نشسته است؟ میگوید منتظر دوست دخترم استم.
سیر ۲۵ سال دارد و از رشتهی اقتصاد دانشگاه کابل فارغ شده است. از او در مورد زمانهایی میپرسم که به کافه میآید.
«همیشه پیش نمیآید که با دوست دخترم بیایم. لحظاتی است که آدم به تنهایی نیاز دارد، وقتی عصرها خسته از سر کار بر میگردم، مبایلم را خاموش میکنم و کافه میآیم و بیشتر اوقات همین کافه و همین میز را برای نشستن انتخاب میکنم.»
جایی که سیر نشسته است، کنار یک پنجرهای بزرگ است که دید خیلی باز و خوبی به بیرون کافه دارد. این طرف پنجره سیر است، گاهی کنار یار گاهی هم مردی که از تمام جهان بریده است. آن طرف پنجره اما کابل است؛ عبور انبوه آدمها و ماشینهایی که کار شان همین است فقط؛ عبور.
زمانی که ما دچار اختلالهای روانی میشویم، میکانیزمهای دفاعی در بدن ما فعال میشوند و با استفاده کردن از این مکانیزمهای دفاعی، از هشیاری به ناهشیاری پناه میبریم . وای از آن لحظاتی که احساسات و عواطف ناگوار به حدی عرصه را برای ما تنگ میکند که خواستار جدایی از هر چیزی استیم که متعلق به ماست؛ خانواده، پول، معشوق، دوستان، موقعیت اجتماعی و… کافه پناهگاه امن انسانی است که از همه چیز سرخورده و هیچ راه دفاعی به جز پناه بردن به یک صندلی و میز برایش نمانده است. گاهی پیش میآید که با ۱۰۰ افغانی پولی که در کیف داریم، به کافهای می رویم و قهوهای با قیمت۱۲۰ افغانی سفارش میدهیم؛ فقط برای این که خود مان را از شر عواطف ناخوشایند نجات دهیم.
برای اولین بار در سال ۱۶۸۶ در غرب، مردم نیازِ به یک پناهگاه را در خود حس کردند و اولین پناهگاه در شهر پاریس پایتخت فرانسه، تأسیس شد. کافه «پروکوپ» پاریس، قدیمیترین کافهی اروپا و جهان است. این کافه، پاتوق هنرمندان و انقلابیون فرانسه بود و بنجامین فرانکلین، از جمله چهرههای سرشناسی است که به این کافه میآمد. بعد از فرانسه جریان کافهداری به دیگر مناطق جهان نیز نفوذ کرد.
کافهها از بدو تولد شان تا حالا، بیشتر پاتوق آن طیف از مردم بوده است که در عرصههای فرهنگی، هنری و اجتماعی فعالیت داشته اند.
کافهها نه تنها مکان دفاعی برای فرار از احساسات و عواطف ناخوشایند بوده، بلکه عنصر تأثیرگذار روی فرهنگسازی در یک جامعه است و در افغانستان نیز نمیتوان نقش کافهها و جمعهای کافهنشین را در فرهنگسازی و جریان روشنفکری این کشور نادیده گرفت.
در کافههای کابل، جوانان مینشینند و به آزادی و برابری فکر میکنند و در موردش حرف میزنند. یک نسل عاشق، روشنفکر و فرهنگی، سنتشکنی میکنند و در اطراف میزهای کافهها فارغ از مسایل جنسیتی با هم معاشرت میکنند. کافههای کابل، مکان تولید ذهنیتهای روشنگرانه و تابوشکن است، این که در شرایط بسیار سخت مالی باز هم مردم تمایل دارند به کافه رفتن، نشانگر این امر است که کافهها چقدر توانسته است در دم و باز دم انرژی به کافهنشینها کمک کند.