همین حالا که این متن را مینویسم، بعد از ۹ ساعت مسافرت به مزار رسیده ام. یکی از کلان شهرهای افغانستان در شمال. تا برسیم به این جا، از دل چند ولایت عبور کردیم. پروان، بغلان و سمنگان. اگر در فصل گرما و از راه زمینی به این شهر سفر کرده باشید، میتوانید تفاوت منظرههایی را که در مسیر با آن مواجه میشوید، با تمام پوست و گوشت تان حس کنید. از پروان که گذشتیم به جبل السراج رسیدیم جاییکه رودخانهای از سینهاش عبور میکند. از درختهای سبزش چیزی جز چند شاخهی تکیده نمانده است و کوههای پوشیده از برفش، مسافرانی را که چمدانهای شان را با بغض حمل میکنند، صبورانه همراهی میکند و اما دشتها، هیجان آنهایی را که برای رسیدن به معشوق، دوست و خانواده در دل کوهها نمیگنجد، در سینهی فراخش جا میدهد.
آب و هوای مزار بسیار گرم است و در ماه حوت نیز میشود با پوشش بهاری در شهر گشتوگذار کرد. روضهی منسوب به آرامگاه حضرت علی، در مرکز شهر است و تقریبا تمام مردم شهر در طول روز، یک بار از داخل آن عبور میکنند. روضهی سخی، به دلیل شلوغی زیادش، محل تجمع دستفروشها و گداها نیز هست. به دلیل نزدیک شدن سال جدید شمسی، آمادگیهای زیادی گرفته شده است. همه ساله، جشن نوروز در همین مکان برگزار میشود. برای ورود به داخل روضه، باید از یک کمربند امنیتی بگذریم. در بخش ورودی زنانه در یکی از دروازهها، یک خانم مسن نشسته است. زمانی که او مرا تلاشی میکرد، منظرهی دیگری توجه مرا جلب کرد، دو تا بُرقع در میز بغل دستی او و یک دختری که ظاهرا سنش از ۱۱ سال بیشتر نبود، کنار برقعها نشسته است.
به دختر نزدیک شدم و سلام کردم. فهمیدم که او خیلی کوچکتر از سنی است که من فکرش را میکردم. همین که خواستم با او حرف بزنم، گفت که تنها نیست و منتظر خواهرش است که تشناب رفته است. لحظاتی نگذشته بود که دختر دیگری آمد. او همان خواهری بود که در موردش حرف میزد.
این بار، او سلام کرد به من و پرسید که چه خبر است؟ شروع کردیم به قصه کردن. مستوره، ۱۱ سال دارد و فرزند بزرگ خانواده است. این دختری که کنارش ایستاده، خواهر دیگر او است و سه تا برادر کوچک دارد. پدر و مادرش کار نمیکنند. او هر روز با خواهرش میآید این جا، برقعهای شان را میپوشند و کنار دروازهی ورودی روضه برای گدایی مینشینند؛ «تا صنف یک خواندم. اتَهام از مکتب کشید مره. اینی خوارم است، او هم مکتب نمیره.»
در خانوادهی مستوره، هیچ کسی به جز او و خواهرش کار نمیکنند. مستوره کارش را شغل فکر میکند و میگوید که کار میکنیم و خرج خانه را میدهیم. «روزانه، یگان ۲۰۰یا۳۰۰ افغانی، کار میکنیم. بیادرهایم مدرسه میرن، ماهانه صد روپه ده اونا هم میتم.»
مستوره در سالهای پس از سقوط طالبان، متولد شده و زندگی کرده است؛ شاید اگر جنگ نمیبود، امروز موقعیت پدر او و خودش در جاهای دیگر بود. شاید پدرش کار میکرد و او درس میخواند. وقتی از مستوره در مورد این پرسیدم که چرا پدرش کار نمیکند، گفت نمیدانم.
مزار، شهر نسبتا امنی است، مستوره اما همسایههای داشته که در چند ماه اخیر، به دلیل حملهی طالبان به ولسوالیهای شان، به شهر مزارشریف فرار کرده اند. مستوره میگوید، همسایههای شان که از ترس جنگ به مزار فرار کرده اند، کودکان شان را برای کار کردن میفرستند. کودکان یا کارهای شاقه میکنند یا گدا هستند.
در طی یک سال اخیر، طالبان حملههای مسلحانهای را به ولسوالیهای چهارکنت، دولت آباد، چمتال، بلخ و شولگره انجام دادند که باعث شد خانوادههای زیادی به مزارشریف فرار کنند.
مستوره، صلحی را دوست دارد که در آن کودکان مجبور نباشند کار کنند. برقع بپوشند و به هیأت گدا در بیایند. اگر صلح بیاید و پدر مستوره نیز کار کند، او دوست دارد دوباره به مکتب برود و وقتی بزرگ شد، معلم شود و کودکانی مثل خودش را آموزش دهد. مستوره، چیز زیادی از جنگ نمیداند؛ اما طعم صلح را نیز نچشیده است. او هرروز، با کودکانی سر و کار دارد که جنگ، گرسنگی و آوارگی را به خانهی شان آورده، او امیدوار است روزی بیاید که هیچ کودکی مجبور نباشد کار کند.