صلح آرامی است، در صلح کسی کشته نمی‌شود

هما همتا
صلح آرامی است، در صلح کسی کشته نمی‌شود

یک جعبه روی شانه‌اش آویزان، یک جفت کفش در دستش، خسته است و در چوکیِ که کنار من است می‌نشیند. چوکی به هیئت چهارپایه‌ای در می‌آید که حجم اندوه و نگرانی یک کودک را روی دوش می‌گذارد.

ابوبکر ۱۱ سالش است و در صنف پنجم درس می‌خواند. او و یک برادرش کار می‌کنند تا خرج یک خانواده‌ی هفت نفری را تأمین کند. وقتی می‌پرسم در خانه چند نفر هستید، می‌گوید هفت نفر. چهار برادر دارد، یک خواهر و مادرش. می‌گویم پس پدرت چی ابوبکر؟ «پدرم پودری است. همرای ما نیست.»

روزانه از ساعت ۹ می‌آید و تا شام کار می‌کند. میزان درآمد روزانه‌اش به ۲۰۰ تا ۳۰۰ افغانی می‌رسد.

به من نگاه می‌کند و می‌خواهد از کمپیوتری که روی میز باز است استفاده کند. می‌پرسم چطور یاد گرفته‌ای؟ «درس شه ده کورس می‌خواندم»

انگشت‌های کوچکش که با رنگِ کفش آلوده است، روی کیبوردها راه می‌روند، صفحه‌ی ورد را باز کرده و اسمش را به انگلیسی می‌نویسد.

ابوبکر، شاگرد مکتب «محمود طرزی» است و در صنف، اول نمره است. ابوبکر بار غمِ نان را به دوش می‌کشد؛ اما کاش درد او تنها همین بود. او نیز مانند اکثریتِ باشنده‌های کابل، تجربه‌ی جنگ و ناامنی را داشته است. از انفجاری قصه می‌کند که نزدیک سارنوالی اتفاق افتاده است. کتاب‌های صنف چهارم را با خودش داشته، از مکتب بیرون شده و در مسیر رفتنش به خانه، انفجار بمبی جاده‌های کابل را تکان می‌دهد.

به باور او صلح، آرامی است. وقتی صلح باشد، همه آرام هستند و دیگر کسی در جنگ کشته نمی‌شود. رییس جمهور به دنبال امضا شدن توافق‌نامه‌ی صلحِ آمریکا با طالبان، پیش شرط طالبان برای رها شدن ۵۰۰۰ هزار زندانی را پذیرفت و در دومین روزِ حکومتش، فرمان آزادی آن‌ها را صادر کرد. «طالبا پوز‌های شان بسته کدگی است و ریش دارن. آدما ره می‌کشن. مه می‌ترسم از طالبا.»

ابوبکر از هر آدمی که پوششی شبیه طالبان داشته باشد می‌ترسد. او دوست ندارد طالبان به کابل بیایند و وقتی بزرگ می‌شود، مجبور شود مانند طالبان لباس بپوشد.

دوباره به کمپیوتری نگاه می‌اندازد که روی میز باز است. « آهنگایش ده کجاست؟»

او می‌خواهد داکتر شود تا بتواند برای مردمش کمک کند. او فکر می‌کند اگر صلح بیاید، کشورش آرام می‌شود و او می‌تواند به درس‌هایش ادامه بدهد، آن‌قدر پول داشته باشد تا دوباره به صنف کمپیوتر برگردد و زبان انگلیسی بخواند.

ساعت پنچ عصر است، جعبه‌ای را که لحظات قبل کنار میز گذاشته بود، بر می‌دارد. «میرم که یک کمی دگه هم کار کنم، باز خانه برم.» دست کوچکش را به سمت من دراز می‌کند، «خداحافظ»‌‌.