به مناسبت روز جهانی محو خشونت علیه زنان
نویسنده: لیلا یوسفی
سلام برادرم! امیدوارم که روزگار به کامت باشد. این روزها دلم برای گذشتهی ازدسترفته ام تنگ شده است؛ برای همه دلخوشیهای کودکی ام، برای نوجوانی ام، برای روزهای جوانی ام و برای همه و همه روزهایی که رفت و دیگر برنگشت. خاطرهی آن روزها را همچنان با خود دارم و خواهم داشت؛ حتا اگر بخواهم آن خاطرهها را از یاد ببرم، آن خاطرهها مرا از یاد نخواهد برد.
دلم برای روزهای خوبی که باید میداشتم شان؛ ولی نداشتم، تنگ شده است.
این نامه را برای تو مینویسم، برای تویی که همانگونه که خواستی زندگی کردی؛ ولی یک زندگی از من بدهکاری!
میتوانی بدون آگاهی از رنج و آلامی که من متحمل شدم و زهری را که من در کام داشتم؛ زندگیای را که میخواستم برایم بدهی؟
برادرم دستت را به من بده، بیا با من! میخواهم تو را به بیست سال پیش ببرم. در این سفر، حرفهای زیادی برای گفتن به تو دارم. امیدوارم، مرا بفهمی و در این سفر پا به پایم قدم بگذاری.
برادرجانم! نوجوانی ام که یادت است؛ همان زمان که قد میکشیدم و اندامهای جنسی ام برجسته میشد؛ آن یک روال طبیعی بود؛ چیزی که در آن نقشی نداشتم؛ ولی این ماجرا، گویا خاری شده بود که آرامش وجدان تو را میخلید. چه آزارها که از تو ندیدم؛ آزارهایی که گویا وجدان خود را با آن آرام میکردی. خوب است که در این سفر به اول زندگی مان برویم؛ بگذار از اول عمرم برایت قصه کنم.
خیلی دلم میخواست باهمسنوسالهای خودم بدون دغدغه در کوچهپسکوچههای کابل جیغ بکشم و با عروسکهایم بازی کنم؛ اصلا میخواستم خاکبازی کنم. روزگاری که چون برق گذشت و گذر زمان دستهایش با دستهای تو یکی شد و این دوران که دوران نداشتن هر نوع مسوولیت بود، چون جرقهای ناپدید شد.
اولین درس که گذر زمان به من داد این بود که تا ابد؛ نمیشود با عروسکها وقت گذراند. دیگر زمان آن رسیده بود که از آن عروسکهای زیبا باید خداحافظی میکردم؛ از دنیای کودکانه ام کم کم داشتم دور میشدم.
با دورشدن از جهان کودکی، وارد جهانی شدم که به پشتیبان نیاز داشتم؛ روزگاری که فکر میکردم؛ میتوان به برادر تکیه کرد و با پشتیبانی او سختیهای روزگار را آسان کرد؛ اما نه! واقعیت چیز دیگری بود؛ رفتار تو دیوارهایی در اطرافم ساخت که به زندان میماند؛ زندانی با دیوارهای نامرئی؛ اما آزاردهنده.
کاش میشد پای منطق نمیلنگید، میآمد میان من و تو مینشست، من و تو راحت حرفهای یکدیگر را میشنیدیم و مشکل مان را حل میکردیم. مگر میشود من به زندگی نگاهی از عینک تنگنظرانهی تو داشته باشم؟
عزیز خواهر! گفتن حرف آسان است و آزادی کسی را گرفتن هنر نیست. هنر آن است که به آدمهای اطرافت زندگی بدهی، زندگی در آزادی معنا پیدا میکند؛ تو مرا مردهی متحرک میخواستی؛ جسم بدون روح. در حالی که موجودی به نام انسان، تنها با اندیشه زنده است.
از آن روز که تصمیم گرفتی به جای من تصمیم بگیری، از همان روز مرا مرده میخواستی؛ از همان روز تصمیم گرفتی، زندهبهگورم کنی. زندگی من، همان خواستها، اندیشهها، تصمیمها و نگاهم به جهان بود که از من گرفتی.
وقتی جادهای ساخته میشود، به معنای این است که باید در دل آن جاده قدم زد؛ اما نمیدانم با بیرونرفتنم چه مشکلی داشتی؟ چرا جادهها را مختص به مردان میدانستی؟
یادم است، شبی به مادرم گفتی: دیگر به دخترت چادر بپوشان، پایش را در کوچه نبینم وگرنه… آن روزها برایت مردی شده بودی، مردی که میتوانست با وجدان آرام آزادیهای یک دختر را چه بیرحمانه صلب بکند.
از همان زمان از تو ترسیدم؛ فهمیدم که خواستههایت را روی من تحمیل میکنی.
هنوز خودم را نمیتوانستم درست جمعوجور کنم که باید چادر به سرم میکردم؛ به خاطر ترس از تو و هنجار حاکم بر جامعه که مردان چون تو آن را به دخترانی مثل من تحمیل کرده اند.
تو از من و عروسکهایم بدهکاری؛ عروسکهایی که با قهر و اخلاق زننده ات از خانه رانده شدند؛ از کودکی ام. نمیدانم چه روزی بر سر آنها آمد؛ اما میدانم عروسکهایم خوشبختتر از من بودند. آنها احساس نداشتند.
دیگر باید با عروسکها خداحافظی میکردم. به جای درستکردن خانهگک برای عروسکهایم، باید کتابهایم را جمعوجور میکردم.
زمان آن رسیده بود که پا به پای پسران پیشرفت کنم، دانش بیاموزم و روزگاری؛ چون سیمینها، فروغها و رابعهها پرچمدار آزادی باشم و تواناییهای یک زن را به همه به نمایش بگذارم؛ اما از همان روزهای اول سدی در برابرم گذاشتی؛ نتوانستم به آنچه میخواستم فکر کنم؛ چون به تو و آنچه جامعهی تو میخواست فکر میکردم.
با تمام ترسولرز به مکتب میرفتم. در مکتب، کنار درسهایم متوجه این بودم که مبادا از دستورهای اخلاقیای که برای تو ارزش داشتند عدول کنم.
متوجه این بودم که مبادا لباسهایم کوتاه باشد، مبادا چادرم از سرم دور شود؛ زیرا نمیخواستم هیچ بهانهای دستت بدهم که با آن مانع درسم شوی.
نمیدانی برادر جان!
تازه غرور جوانی داشتم، خیلی دلم میخواست مانند خیلی از دختران همسنوسالم لباسی را که دوست داشتم بپوشم؛ اما از این شوق، به خاطر تو گذشتم.
میدیدم؛ تو با هر که و هرچه که دوست داشتی بیرون میرفتی و هر وقت که میخواستی به خانه میآمدی؛ اما برای من جهانی به اندازهی کف دستت ساخته بودی.
برادرجانم! تو از من شوق جوانی را بدهکاری. با این قیدوبند کنار آمدم تا بتوانم کمی به آرزوها و رویای خود برسم. برادرم یادت نیست با چه چالشهایی وارد دانشگاه شدم؛ نمیخواستی دانشگاه بروم.
دلم میخواست یک روز با دوستانم بروم بیرون و یک روز دل سیر چکر بزنم؛ لباس دلخواه بپوشم، موهایم را حالت بدهم، آرایش کنم آنطور که دلم میخواست و از جوانی ام لذت ببرم.
انگار فقط خیال بود و بس. همه میگفتند دو روز جوانی است، خوش باش و لذت ببر که روزهای جوانی بر نمیگردد؛ عزیز خواهر تو از من همان دو روز جوانی را بدهکاری.
میدانم؛ آنچه را میگویم، نمیتوانی درک کنی؛ چون هرگز آن شرایط برایت پیش نیامده است. تو بودی که برایم خطونشان تعیین میکردی؛ اما وقتی پای خودت در میان بود، خطها حذف و نشانها کمرنگ میشدند.
یاد هر دوی ما است؛ روزی که مرا با اندک آرایش در بیرون دیدی، از همانجا شور در دلم به پا شد، انگار داشت زمین به زمان میخورد.
آن روز بدون این که لحظهای حرفم را بشنوی، با لگدوسیلی به سر و رویم ریختی. خودم را معصومترین موجود یافتم که نمیتوانستم از زیر لگد تو بلند شوم. نمیدانستم دلت از اندک آرایش من پر بود یا از هر چیز دیگر؛ اما یادم است چند روزی نمیتوانستم درست راه بروم. تمام غرورم را زیر پا کردی؛ چشمانت تاسی از خون شده بود با صدای بلند مردانه ات، ظرافت زنانگی ام را زیر لگد کردی، یادت که است برادرم؟ همهی شب را برای خودم هقهق گریه کردم؛ برای دخترک معصوم و ناتوانی که طعمهی سنت شده بود. جرمش خواهربودن یک مرد افغانستانی بود.
از آن روز همراه با ترسم، عقدههایم هم در مقابلت بیشتر میشد. هر بار با دیدنت قلبم تندتند میزد.
ببخش برادر! گاهی آرزو میکردم ای کاش بین من و تو یکی از ما بود.
آری برادرم تو از من یک عمر دلخوشی بدهکاری.
عزیز خواهر من از نسل سوخته ام؛ نسلی که عقدهبهدل، تاریخ را تا اینجا آمده است. برادرم اگر روزی خودم پسری داشتم؛ برایش یاد میدهم، مردبودن به معنای این نیست که زنی را محدود کنی، یادش میدهم با خواهرش مانند یک انسان رفتار کند نه به عنوان یک زن؛ برایش هیچ وقت از غیرت و ننگ نمیگویم؛ به او انسانیت را یاد میدهم. برایش یاد خواهم داد خواهرت ننگوغیرت تو نیست، ناموس تو هم نیست؛ خواهرت خودش است.