
اوایل تابستان بود و با گذشت هر روز هوا نیز گرمتر میشد و شور و اشتیاق درسخواندن در وجود یاسین بیشتر میشد. ۲۴ سال پیش در میان انبوه درختان دانشگاه کابل، دختر و پسری هر روز بعد از پایان صنف درسی شان قرار عاشقانه میگذاشتند و در گرمای تابستان به خوبی میتوانستند، بودن در کنار هم را حس کنند. پس از سالها جنگ و فضای متشنجی که شهر در خود گرفته بود، عشق یاسین و حمیرا اولین و بزرگترین اتفاق نبود؛ بلکه چیزی که همه را دگرگون کرده بود، حکومتی به نام «امارت اسلامی» بود که توسط گروه طالبان اساس گذاشته شد. با شروع حکومت طالبان، دانشگاهها بسته شد و حمیرا و یاسین نمیتوانستند نبودن همدیگر را دوام بیاورند. روزها میگذشت و هر روز با غروب آفتاب، حمیرا در کنج خانه بیشتر دلتنگ یاسین میشد، گاه که کسی را کنارش نمیدید، آهسته از میان کتاب دانشگاهش عکس فوری و سیاه و سفید دونفره که در روضهی سخی گرفته بودند را میدید و به طالبان فحش میداد. حال یاسین نیز بدتر از حمیرا بود و بیشتر از این اذیت میشد که مجبور بود به جای درسخواندن، ریش بلند بگذارد و پیراهن دراز بپوشد و از طرفی دیگر نبود حمیرا که ماهها ندیده بود، برایش بیشتر زجرآور بود.
روزی دلش را به دریا زد و کنار مادرش نشست و از رابطهای خود و حمیرا گفت. مادرش چیزی نگفت و خواست با پدرش مشوره کند؛ اما وقتی یاسین برای پدرش ماجرا را تعریف کرد، پدرش پرخاش کرد و او را پسر عیاش و بیفکر خطاب کرد که نباید در این وضعیت به فکر این چیزها باشد. آنروز یاسین با عصبانیت خانه را ترک کرد و بدون ترس از طالبان به قصد دیدن حمیرا رفت. در آن روزها کوچهها و شهر کابل فضای دیگری داشت، دیگر خبری از سینما و خندههای بلند کودکان نبود، بلکه شهر به مخروبهای مبدل شده بود که هیچ دیواری رنگ روشن نداشت، بیشتر خانهها نیمهسوخته و نیمهتخریب بودند. یاسین با دیدن فضای اطرافش بیشتر عصبانی بود و آهسته عصبانیتش تبدیل به اشکی شد که گونههایش را شست. درد از نبود آیندهی روشن، از نبود شهری آباد و درد از دوری معشوقه اش او را گیج کرده بود. در کنار دیواری که سوراخهای گلوله در آن معلوم بود، نشسته بود و به کوچهای خاکی که خانهی حمیرا در آن بود، نگاه میکرد؛ ناگهان دختری لاغراندام با دختر کوچک دیگر که چادری نقرهای به سر داشت، بیرون آمدند؛ اما یاسین که دختر را نشناخته بود نیمنگاهی نیز نینداخت. وقتی دختر نزدیکتر شد، ناگهان خود را روی پاهای یاسین انداخت و گریه کرد؛ او حمیرا بود. وقتی یاسین حمیرا را شناخت بدون ترس از طالبان چادری را از صورتش برداشت و او را بوسید.
آنروز گوشه و کنار کابل را با هم گشتند و از هیچ طالبی نترسیدند. یاسین از تصمیمش برای حمیرا گفت و او را مطمین کرد که پدرش را برای این کار راضی خواهد کرد. خواهر کوچک حمیرا دستش را تکان میداد و به عقب شان اشاره میکرد، سربازان طالب از آنها خواسته بودند تا بیاستند، دل یاسین یکباره فروریخت و میدانست حتما شکنجه خواهند شد؛ اما ترس نداشت و بودن با حمیرا را به قیمت هرچیزی میپذیرفت. وقتی از یاسین پرسیدند که این دو دختر چه نسبتی با شما دارند، یاسین به دروغ حمیرا را همسرش و خواهر حمیرا را دخترش گفته بود؛ اما طالبان به حرفش باور نکردند و با شلاق ضربهی محکمی به پای حمیرا زد و او به زمین افتاد، وقتی یاسین دید که حمیرا گریه میکند به سمت طالب حمله کرد و او را با مشت زد؛ اما کاری از او برنمیآمد و گروهی از سربازان طالب آمدند و در حد مرگ او را زدند و میخواستند حمیرا را با خود ببرند که یاسین لنگان به سمت آنها میدود تا مانع شود، حمیرا ناگهان ترسش از بین رفت و چادری اش را از صورتش برداشت و به سمت یاسین دوید، خود را در پناه یاسین گرفت و فریاد زد: «ما دل مان محرم است، دوستش دارم.» و بعد حمیرا خواست تا عشقش را به اثبات برساند و از لبان یاسین بوسید و هر دو خندیدند، میدانستند که زنده نخواهند ماند. دست همدیگر را گرفتند و دویدند و به دنبال آن سربازان طالب با شلیک گلوله به زندگی شان پایان دادند. اینها را خواهر حمیرا میگوید. او حالا نزدیک به سی سال دارد و در حالی که عکس سیاه و سفید حمیرا و یاسین در دستش است، به یاد خواهرش اشک میریزد.